آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

درخت پالونیا هم خواب می بیند





تمام روز ایستاده بودم . زیر آفتاب . 

 حالا در آخرین لحظه های روشنی روز بودم ...
فکر می کردم اینبار که پلک بزنم .. موقع باز شدن چشمهایم آنقدر تاریک است و آنقدر سکوت که   هیچکس مرا نخواهد دید   . اما تاریکی را در بام طبیعت دیده ای که چقدر زیباست با ماهی روشن و ستاره هائی براق .. دوست داشتم آرام با شاخه هایم بپیچم به تو و نفسهایم را که پر از بوی تو بود به دنیا پس ندهم .. دوست داشتم لحظه ها را مجبور کنم که نروند و آدمها را مجبور کنم که بروند . دوست داشتم همانجا بایستم و هیچ نگویم و به هیچ فکر کنم و با ریشه هایم بپیچم به تو . اگر دنیا مال من بود می گفتم که بایستد . شاید برای همین است که دنیا مال هیچکس نیست آنوقت می ایستاد و می ایستاد و می ایستاد و  همه حق داشتند که آن لحظه شان آخرین لحظه ی دنیا باشد .. آدمها حق داشتند . درختها حق داشتند . من تمام شب قبل را ایستاده بودم و تمام آنروز شاخه هایم را به آفتاب داده بودم و تمام گلهایم را به دنیا داده بودم با عطری  پنهان و بنفش و دیگر هیچ چیز نداشتم که به زمین بدهم .. هیچ جز غریزه ای یاغی در شبی که از راه می رسید .جهان و هزار چیزش مال من نیست اما نفسهایم که مال من است تمام چیزی که از آن لحظه دارم نفسهائیست که دیوانه وار فرو می کشم و به دنیا پس نخواهم داد...
 با شاخه هایم به تو نپیچیدم 
رها باش . پرواز کن . روزی دیگر , آفتابی تر شاید , 
غروبی بارانی ,  شبی تنها , دلتنگ که بودی به روی شاخه هایم بنشین 

نظرات 7 + ارسال نظر
رشاد پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:48 ق.ظ

دوست داشتم لحظه‌ها را مجبور کنم که نروند و آدم‌ها را مجبور کنم که بروند.

خیلی قشنگ بود.

ابوذر پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:38 ب.ظ http://masais.blogfa.com

چه خوب خانه نو، نوشته ها، و این عکس ها، عکس پست قبلی من را به چه جاهایی که نمی برد، جاهایی که نبودم،به گذشته و بویی که سر کشیده می شود، و نه حتمن لمس، بو. این حس تب گر.

"این حس تب گر" را هم حسش را دوست دارم و هم کلماتش را .

مسافر جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ق.ظ

چقدر چنین لحظه هایی را زندگی کرده ام
دوست داشتم همانجا بایستم و هیچ نگویم و به هیچ فکر کنم و با ریشه هایم بپیچم به تو . اگر دنیا مال من بود می گفتم که بایستد . شاید برای همین است که دنیا مال هیچکس نیست آنوقت می ایستاد و می ایستاد و می ایستاد و همه حق داشتند که آن لحظه شان آخرین لحظه ی دنیا باشد
شاد باشین
عمر من. گرچه کوتاهتر از آه من است. هم درین نیم نفس. آن که می خواند و می ماند همراه من است

عمرتان طولانی . آهتان کوتاه . خوبان همراتان .

شهرزاد یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ق.ظ

خواب پالونیا من رو یاد ترانه برج انداخت که شاعرش رو یادم نیست ولی ابی اون رو خوانده، پرنده ای از هول هجوم باد و باران به برجی تنها و دورافتاده پناه می بره و وقتی بارون تموم می شه پرنده هم می ره
عمر بارون ، عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
چه خوشبخته این درخت که می تونه دنیا رو به مهمانی عطر پنهان و رنگ بنفش گلهای قشنگش دعوت کنه و غروب ، باران، آفتاب، دلتنگی ها و تنهایی های پرنده ای، بهانه های ساده خوشبختی اش هستن.

احتمالا این برج رو نشنیدم اما به نظر میاد این قصه دوست داشتنیه .
مرسی که اینجایی .

پروانه یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:12 ب.ظ

انو بارها خواندم..
می دونم بازم دوست دارم بخونمش

منم بارها خوندمش !!

من... جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ب.ظ

وقتی کسی می نویسه این حس تب گر. به خودت نگیر منظورش حس بازگشت به گذشته ست خوشحال!

طبیعیه که به خودم نگرفته باشم .

من چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:48 ب.ظ

غروبی بارانی , شبی تنها , دلتنگ که بودی به روی شاخه هایم بنشین
خیلی زیبا بود

مرسی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد