فکر می کردم اینبار که پلک بزنم .. موقع باز شدن چشمهایم آنقدر تاریک است و آنقدر سکوت که هیچکس مرا نخواهد دید . اما تاریکی را در بام طبیعت دیده ای که چقدر زیباست با ماهی روشن و ستاره هائی براق .. دوست داشتم آرام با شاخه هایم بپیچم به تو و نفسهایم را که پر از بوی تو بود به دنیا پس ندهم .. دوست داشتم لحظه ها را مجبور کنم که نروند و آدمها را مجبور کنم که بروند . دوست داشتم همانجا بایستم و هیچ نگویم و به هیچ فکر کنم و با ریشه هایم بپیچم به تو . اگر دنیا مال من بود می گفتم که بایستد . شاید برای همین است که دنیا مال هیچکس نیست آنوقت می ایستاد و می ایستاد و می ایستاد و همه حق داشتند که آن لحظه شان آخرین لحظه ی دنیا باشد .. آدمها حق داشتند . درختها حق داشتند . من تمام شب قبل را ایستاده بودم و تمام آنروز شاخه هایم را به آفتاب داده بودم و تمام گلهایم را به دنیا داده بودم با عطری پنهان و بنفش و دیگر هیچ چیز نداشتم که به زمین بدهم .. هیچ جز غریزه ای یاغی در شبی که از راه می رسید .جهان و هزار چیزش مال من نیست اما نفسهایم که مال من است تمام چیزی که از آن لحظه دارم نفسهائیست که دیوانه وار فرو می کشم و به دنیا پس نخواهم داد...
با شاخه هایم به تو نپیچیدم
رها باش . پرواز کن . روزی دیگر , آفتابی تر شاید ,
غروبی بارانی , شبی تنها , دلتنگ که بودی به روی شاخه هایم بنشین
دوست داشتم لحظهها را مجبور کنم که نروند و آدمها را مجبور کنم که بروند.
خیلی قشنگ بود.
چه خوب خانه نو، نوشته ها، و این عکس ها، عکس پست قبلی من را به چه جاهایی که نمی برد، جاهایی که نبودم،به گذشته و بویی که سر کشیده می شود، و نه حتمن لمس، بو. این حس تب گر.
"این حس تب گر" را هم حسش را دوست دارم و هم کلماتش را .
چقدر چنین لحظه هایی را زندگی کرده ام
دوست داشتم همانجا بایستم و هیچ نگویم و به هیچ فکر کنم و با ریشه هایم بپیچم به تو . اگر دنیا مال من بود می گفتم که بایستد . شاید برای همین است که دنیا مال هیچکس نیست آنوقت می ایستاد و می ایستاد و می ایستاد و همه حق داشتند که آن لحظه شان آخرین لحظه ی دنیا باشد
شاد باشین
عمر من. گرچه کوتاهتر از آه من است. هم درین نیم نفس. آن که می خواند و می ماند همراه من است
عمرتان طولانی . آهتان کوتاه . خوبان همراتان .
خواب پالونیا من رو یاد ترانه برج انداخت که شاعرش رو یادم نیست ولی ابی اون رو خوانده، پرنده ای از هول هجوم باد و باران به برجی تنها و دورافتاده پناه می بره و وقتی بارون تموم می شه پرنده هم می ره
عمر بارون ، عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
چه خوشبخته این درخت که می تونه دنیا رو به مهمانی عطر پنهان و رنگ بنفش گلهای قشنگش دعوت کنه و غروب ، باران، آفتاب، دلتنگی ها و تنهایی های پرنده ای، بهانه های ساده خوشبختی اش هستن.
احتمالا این برج رو نشنیدم اما به نظر میاد این قصه دوست داشتنیه .
مرسی که اینجایی .
انو بارها خواندم..
می دونم بازم دوست دارم بخونمش
منم بارها خوندمش !!
وقتی کسی می نویسه این حس تب گر. به خودت نگیر منظورش حس بازگشت به گذشته ست خوشحال!
طبیعیه که به خودم نگرفته باشم .
غروبی بارانی , شبی تنها , دلتنگ که بودی به روی شاخه هایم بنشین
خیلی زیبا بود
مرسی .