آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

راهروهای امن




فاجعه مدتی بود آغاز شده بود با این حال شاید هنوز به قدر کافی جدی گرفته نشده بود یا شاید هنوز خیلی ها باور نکرده بودند و فکر می کردند ماندگار نخواهد بود .. شاید مثل همیشه دستهائی پشت پرده ها مشغول بودند بی اینکه  آدمها بدانند ...هر چه بود فاجعه آمده بود و آرام آرام ماندگار می شد . پیش از شروع قطعی مدتی بود که احساس می شد راه های قبل دیگر جوابگو نیست .. بیمارستان ها جراحی ها درمان ها یکی یکی بی جواب و بی نتیجه می ماند و سینه های آدم ها  لبریز از اندوه لبریز از خشم و لبریز از نفرت پر و پر می شد و امیدی به خالی شدن نمی ماند .. این بیماری کم کم تبدیل شد به بخشی از موجودیت آدم ها طبیعی به نظر می رسید که بیشتر آدم ها با دردی یا زخمی عمیق در سینه زندگی کنند .. توانائی بخشش یا رهائی را نداشته باشند به آرامش نرسند لبخند بی اثر باشد و دیگر حتی آه کشیدن مفهوم قدیمی خود را از دست داشته باشد . مدت ها بود ساخت راهروهای امن در تمام شهر ها به پایان رسیده بود و به مردم و بخصوص بیماران توصیه شده بود که به آنجا نقل مکان کنند گرچه هنوز هیچ کس مجبور نبود و انتخاب امکان داشت . راهروهای امن فضاهای بسیار وسیعی بودند با نور و هوائی  مناسب برای زخم های سینه های مردم . آلودگی شهرها به آنجا راه نداشت هیچ نور یا هوائی از بیرون به آن وارد نمی شد . رنج کشیده ها و بیمارها در آنجا کمتر احساس درد داشتند گرچه دیگر امیدی به بهبودی برای انسان حتی در آنجا وجود نداشت .هیچ نشانی از دنیای واقعی در آنجا  دیده نمیشد درخت آب آسمان مهتاب صدای دریا و باد و رود صدای پرندگان صبح زود ... اینها فقط خاطراتی بود در ذهن بیمار راهروهائی با نام امن و البته این کلمه ی امن هم مثل خیلی چیزهای دیگر مفهوم جدیدی داشت . امنیت را چطور معنی می کنیم ؟سلامتی آیا بخشی از آن است ؟ اگر در جائی جنگ و کشتار نیست یعنی امن است ؟ بیماری چطور ؟ نبود بیماری یعنی امنیت ؟ اگر انسان ها در شهرهای دودزده با بدن های ناتوان زندگی کنند و درد بکشند در امنیت نیستند ؟ آن ها را به جعبه هائی با هوای سالم با نوری یکنواخت با هوائی همیشه ثابت بدون خورشید بدون رنگین کمان و آسمان بدون رود و قایق و دریا و جنگل و پاییز منتقل می کنیم هوائی کاملا امن و سالم و آیا  حالا می توانیم بگوییم که آنها  امن هستند ؟ قلب هاشان درد نمی گیرد . نفس هاشان کافی و راحت است و همه چیز امن به نظر می آید اما آیا واقعا احساس امنیت وجود دارد ؟ این چیزی بود که هنوز هیچ کس جواب درستی برای آن نیافته بود شاید به دلیل بود که با وجودیکه بحران جدی شده بود هنوز آدم ها را مجبور نکرده بودند که به راهروهای امن منتقل کنند . این امکانی بود که علم جدید در اختیار آدم ها قرار داد چیزی بود که دائم در مورد آن  گفتگو می شد . فیلم های آن راهروها در همه جا نمایش داده می شد و خیلی ها خیلی زود تصمیم گرفته بودند که وارد آن  شوند شاید تحمل  درد  سینه ها برایشان سخت تر از بقیه بود یا شاید وابستگی هاشان به زندگی معمولی کمتر بود . شاید از گروه آدم هائی بودند که می توانند از کنار درخت ها رد بشوند بی اینکه احساساتی شوند . شاید از آدم هائی بودند که می توانند بشنوند در آسمان رنگین کمان هست و دنبالش نگردند .. شاید هم بقدر کافی  واقع بین بودند که می دانستند دیر یا زود تمام زندگی چیزی جز راهروهای امن نخواهد بود و می رفتند که خوب تمرین کنند و شاگرد اول باشند  !   اما خیلی ها هم بودند با زخم هائی دردناک در سینه ها با دردهای بزرگ بی علاج با اندوه هائی که هنوز بشدت انسانی بود .. نفس هائی که گاه نمی آمد  و بی تابی و بی قراری و اندوه و اشکی که حتی اگر یک قطره می ریخت روی گونه سیلابی از خفقان بود در سینه ...با این حال انسان بودند . زن بودند . مرد بودند و سایه نبودند سن و سال مشخصی داشتند گذشته داشتند گرچه آینده نه . حتی به شکلی باورنکردنی آرزو ایمان امید و باور داشتند . در سینه های دردناکشان عشق میتپید عشق عشق عشق ... درد می کشیدند اما عشق میورزیدند اشک می ریختند اما عاشق بودند درد می کشیدند اما از عشق نمی گذشتند و این ها بودند که هنوز میلی به انتخاب راهروهای امن نداشتند و با همه ی دردها و بی نفسی ها و زخم های سینه ها به راهروهای امن هنوز با دیده ی تردید نگاه می کردند . هنوز نمی توانستند از آسمانی که گفته می شد به زودی  حتی رنگ خود را از دست خواهد داد از درختانی که گاهی بشدت دیده می شد که چقدر بیمارند .. از آب هائی که آلودگی آن دیگر از هیچ چشمی پنهان نبود و از طبیعتی که فصل را فراموش کرده بود و دستخوش هزاران بی قراری عجیب می شد بگذرند و خود را در راهروهای امن زندانی کنند .. این ها بودند که امنیتی را در آن راهروها باور نداشتند گرچه تمام مدت نا امیدانه به این دنیای واقعی هم چشم دوخته بودند و می دانستند که همه چیز و همه چیز برباد رفته است و هیچ امیدی نیست .

+     +     +

می توانی ساعت ها اینجا بنشینی و به بخش کوچکی از این شهر خیالی چشم بدوزی .. راهروئی دراز و سفید را می بینم که انگار ساعت ها ادامه دارد . در انتهای آن درهائی با علائمی قرمز که نشانه ای از مانع هستند . عبوری غیر مجاز راهی بسته . نشانه ای از خطر . آدم ها با شکل ها و فرم هائی عجیب که بشدت مثل هم هستند می آیند ومی روند . جنسیت مفهومی ندارد . هر انسانی یک موجود عمودی غمگین است که لوله ای اسرارآمیز از درون او به بیرون آمده و این لوله به ظرفی کریه و عجیب وصل شده و همه ی این موجودات بی جنسیت وظیفه دارند این ظروف عجیب را با خود حمل کنند .. ظرف هائی گاهی لبریز از خون گاهی خونابه و چرک و گاهی آب اما انگار یک وظیفه ی مداوم و سنگین به دوش همه هست .. باید راه بروند و این ظروف کریه را حمل کنند . انگار به همه گفته شده است که این وظیفه ای است برای رسیدن به رهائی مثل  زندانیانی که به خاطر وظیفه و به تکرار باید کارهائی انجام دهند . این احساس وجود ندارد که این اعمال به سلامت آدم ها ارتباط دارد . اصلا انگار این جعبه  و راهرو فقط هست تا باشد برای عبور این انسان های تنها و بی شکل . بارها و بارها پر و خالی می شود از آدمهائی که نمی دانی تکرار گذشته اند یا به تازگی رسیده اند ؟ می توانی بنشینی و به این راهروی سفید بی انتها چشم بدوزی تا عبور آدم ها را بینی . بعد کم کم باور می کنی که انگار انسان چنین شکل و شمایلی داشته . انگار آدم ها همه با لو له ای بیرون آمده از بدن به دنیا آمده اند و این لوله تمام اندوه و نکبت و غم و خونابه های کریه را به ظرفی فرو می ریزد و تو موظفی که تا سالها راه بروی و این ظرف را با  دست چپ خود حمل کنی و حمل کنی و حمل کنی و این تمام تصویر تلخ و عجیبی است که از انسان باقی مانده است .

بیاد می آوری انسان را وقتی که جنسیت داشت وقتی که شکل داشت وقتی که هیچ لوله ای از او به بیرون راه نداشت و او آزاد بود تا راه های نرفته را برود تا راه روهای بی چراغ را هم تجربه کند . تا هوای واقعی  تنفس کند تا آفتاب را بیند و بوی هوا را بچشد ...

ساعت ها اینجا می نشینی و به این شهر خیالی چشم می دوزی وقتی که اگر آه بکشی درد و بی نفسی سینه ی زخمی تورا با خود خواهد برد تا مرگ .



نظرات 11 + ارسال نظر
فرانک یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:21 ب.ظ http://faranak333.blogfa.com

درود
نوشتاری زیبا بود. شروعی دارد که خواننده رت وادار می کند متن رل تا آخر بخواند راستش وقتی نوشته ات را می خواندم قلبم درد می گرفت چیزی داشت مچاله اش می کرد امنا خواندم و خواندم و دانستم ژادی و امنیت مترادفند. ذهن و روان باید آزاد باشد تا زندگی امن باشد اصلا امینت هم شده یک واژه ی دشوار و مثل آزادی فراموش شده و عجیب
انسان و انسانیت که نباشد تهی می شویم آن چنان که در حال شدنیم!
و عشق و انسان همواره یکدیگر را معنا کرده اند! اما در ان راهروهای بدون عشق انسان یعنی هیچ!
بسیار زیبا تفسیر کردی سرنوشت انسانی را گرفتار آمده در چنبره ی بی خویشتنی را.

گرچه منصفانه نیست اما احساس خوبیست اینکه آدم تنها نباشد و بداند هستند آدمهای که این احساسات تلخ را می فهمند .
مرسی .

پروانه دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ب.ظ

این نوشته در عین اینکه خیلی خوب نوشته ولی یه چیز بزرگ کم داره که نمی تونم اینجا بنویسم باید با هم در باره ش بگیم و بشنویم.

حتما . خیلی هم ممنون . خیلی هم خوبه .
اما توروخدا همین جا بگو !!!

پروانه دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:01 ب.ظ

آخر این داستان رو می دونم و تو اونو ننوشتی
به اون عکس چینی بند زده ربط داره
ولی اونقدر تلخ و بد نوشتی که به نظرم باید بارها اینو ویرایش کنی تا به اون چیز واقعی برسی که تو فکر و عملت هست

البته اگر بخواهی ویرایشش کنی!

نمی دونم «سلاخ خانه شماره پنج» ونه گات رو خوندی یا نه؟ تلخی این نوشته کم از اون نمیاد (البته به نسبت قد و قواره خودش) ولی اون این کمبود نداره.


خلاصه ش اینه: زندگی


پ. ن:
می دونم چی جوابمو می دی
علت اینکه این چند روزه خواندم و چیزی ننوشتم پاسخی هست که به من خواهی داد
همیشه بهت گفتم : فلانی واقعیش با مجازیش فرق داره
و پس پاسخت تو هم میری تو ردیف آدم هایی که مجازیشون با واقعیشون فرق داره
شاید هم دماغم بسوزه

خب بحث به جاهای هیجان انگیزی رسید ..............

سلاخ خانه شماره پنج رو نخوندم اما می تونم حدس بزنم که این نوشته به این نوع از به اصطلاح علمی تخیلی ها ربط داشته باشه .. من از این نوع داستانها زیاد خوندم و بشدت هم دوست دارم همیشه .

اشاره جالبی کردی در مورد چینی بند زده . اما یادت باشه که اون هم قسمتی از من در مجازه ... به نظر من ما حتما و همیشه اینجوری یا اونجوری نیستیم .. می تونیم یه جور دیگه هم باشیم !

من این مثلا قصه رو وقتی نوشتم که در ابتدای ماجرا بودم و چینی بند زده مال انتهای ماجراست .. پس طبیعیه که حال و هوام فرق داشته باشه .
اون روزها که من در مسیح دانشوری بودم همین شکلی بود .. همین آدمها .. همین فضاها .. حتی همین راه رفتنهای با لوله ها ....
اما یک نکته مهم که تو فراموش کردی : من اینجا خاطره ننوشتم .. قصه نوشتم .
توی یک کار به اون شدت تخیلی مثل درخت پالونیا .. فرناز کجاست ؟
ممکنه یک محرک واقعی وجود داشته باشه ممکنه وجود نداشته باشه .
اینجا هم همینطور ... من فکر می کنم یک آدم حق داره یه چیزهایی بنویسه و بهشون بگه قصه و از خاطرات واقعی دنیای واقعی استفاده بکنه یا نکنه ...

قربون دماغت میرم و نمیذارم بسوزه !


این هم لینک "چینی بند زده " برای رفع کنجکاوی دوستانی که در جریان نیستند .

http://farnaz.aminus3.com/image/2011-10-18.html

پروانه دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:20 ب.ظ

بیت هایی از داستان زال و رودابه برای این داستانت انتخاب کردم. این بیت ها از چیستان هایی است که انجمن موبدان از زال می پرسند تا درجه هوش زال را بسنجند.

چیستان چهارم:
چهارم چنین گفت:«کان مرغزار / که بینی پر از رنگ و بوی ِ بهار
گیاهان زهر گونه ای ترٌ و خشک / که آید از او بوی کافور و مشک
بیاید یکی مرد با داسِ تیز / تو گویی که دارد به دل در،ستیز
که با تر و خشکش همی بدرود / زمانی نیاساید و نغنود
.
.
.
.
.
.
.
.
پاسخ:
مرغزار: گیتی
مرد با داسِ تیز: زمان

و داستان ادامه دارد

خیلی مرسی . خیلی قشنگ بود . و جالبترین نکته "مرد با داس تیز " بود که اصلا نمی دونستم و فکر هم نمی کردم چنین معنی داشته باشه . البته به نظر من زمان همیشه هم مرد با داس تیز نیست برای درو ..
گاهی یک چوپان صبوره که زیر درختی نشسته و نی می زنه ...

پروانه سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:23 ق.ظ

یک- "سلاخ خانه شماره پنج" تجربیات تلخ ونه گات در جنگ جهانی دوم درسدن آلمان به دست متفقین است نویسنده زندانی نازی ها بود.

دو- پس این گوشه ای از یک داستان بلند است که آخرش را باید در آمینوس خواند!


سه-شاید بهتر بود به جای معنی مرد با داس تیز می نوشتم:
دِروگر: زمان
چون زمان برای منِ تنها ممکن است اصلا چوپان آرامی باشد و فقط یک لحظه داسی به دست بگیرد ولی برای جهان همیشه دروگر است.

یک - مرسی .

دو - این یک داستان است _ اگر قرار است اسمش داستان باشد _ و چینی بند زده یک داستان دیگر _ اگر قرار است اسمش داسنان باشد _ آخر این همین است که اینجاست !

سه - دروگر را خیلی دوست دارم . مرسی .

پروانه سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:17 ب.ظ

خوب همان حدسی که اول می زدم با کامنت سوم به نتیجه رسیدم

پروانه سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:20 ب.ظ

خوان هفتم چی شد؟
نوشته بودی یه جایی یادداشت کردی .

چیزی نشده ! یادداشتم کنار دستمه . از پریروز که پیام دادی فکر کردم می تونم تا آخر این هفته بهت بدم که تو هم فرصت کافی داشته باشی برای هفته بعد .
این دزد نقاب دار کیه ؟؟ اما یکی از شکلکهای مورد علاقه منه .

پروانه شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:17 ق.ظ

عکس کاملا با متن جور در میاد اسمشو گذاشتم :«نشیب»

عکس کاملا واقع گراست.

چنین است کردار ِ چرخ بلند
گهی زو فراز آید و گه نشیب

اتفاقا وقتی شاهنامه تایپ می کنم و خیلی به نشیب و فراز بر می خورم یادت می کنم . خیلی اسم قشنگیه .

برای من این عکس رویای یکی از اونهائیه که دلش نخواسته بره تو راهروهای امن .. می خواسته بیرون رو ببینه ...

محسن شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:19 ب.ظ

من این قصه را قبل از این که نوشته شود هم می دانستم. ینی در خواب دیده بودم. یک روزی. نه. یک شبی. و برای همین هم هست که حالا که برای چندمین بار هم دارم می خوانم نمی توانم نظری برای آن بنویسم.
ای کاش بلاق اسکای برای این گونه مواقع یک آپشنی هم داشت و آن لایکی بود مانند فیض بوق. ینی این که من آن را دیدم. ولی این آپشن وقتی نیست می مانی که چه بکنی. جز این که کامنتی چون این بگذاری.

اتفاقا دارد . باید در قسمت " می خوانم اما سکوت می کنم " عضو باشید .
دعوتنامه لازم دارد از طرف یک عضو . اگر عضو نیستید برایتان بفرستم ؟

محسن یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ

حتمن این کار را بکنید. آدرس ایمیل باید بدهم خدمتتان؟

ali پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:08 ب.ظ

عشق به شکل پرواز پرنده ست
عشق چشمه آبی اما کشنده ست
من می میرم از این آب مسموم
اما اونکه عشقونه جون سپرده هر لحظه زنده است

انتخاب نوشته هایتان ظریف و زیبا و دقیق است و لذت بخش

ممنونم از نوشته هایتان
من خیلی راحتم در خانه گرم شما

مرسی.
خوشحالم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد