آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

سه سال پیش / یک



سه سال گذشته بود .  عجیب بود که خیابان هنوز همان حس را داشت . همان بو را می داد .  عجیبتر اینکه بیاد نمی آوردم که در آن روزها با آن پنجره های بسته و آن اتاق قرنطینه حسی از بوی پاییز در خیابان با من بوده باشد .  هرچه بود بوی بیمارستان بود .  با این حال خیسی خوشایند کف خیابان و یاد پاییزی در گذر,  انگار درون مرا مثل چنگکی که برگهای پاییزی را از باغچه بیرون می کشدکاوید و یادها را بیرون کشید .  به سادگی و با سرعت از عرض خیابان می گذشتم . پر بودم از زندگی و نشاطی که پاییزها دارم .  همان خیابان و همه ی این حس ها و تمام آن روزها توی رگهایم شروع به راه رفتن کرد .  اتاق من در طبقه ی سوم بود . در بخش مردان !  دکتر تشخیص داده بود که این اتاق در این بخش مناسبترین برای من است ..  به زودی دیگر حتی یک تار مو نداشتم و این نشانه ی خوبی بود .مجبور نبودم  سرم را بپوشانم .  حضور من در آن بخش خیلی زودتر از آنچه که فکر می کردم عادی شد .  زنی که نه مو داشت و نه حجاب . روی در اتاقم تابلوی قرمز رنگی بود با نوشته ی ملاقات ممنوع .  اتاق دو تخت داشت که یکی از آنها نود درصد مواقع خالی بود و آن یکی ماهها در اشغال من !  پنجره ای دو جداره بین من بود و بالکنی کوچک . بالکنی رو به خیابان . خیابانی که سالهاست همان بو را می دهد و کف آن در پاییز خیس است . 

وقتی که روی تخت می نشستم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم . دو درخت چنار را می دیدم که بشدت به آنها دل بسته بودم . همین چند روز پیش به دیدنشان رفتم . دیدار آنها از کنارشان توی خیابان هیچ شباهتی  به دیدار شاخه هایشان وقتی که در طبقه ی سوم بودم نداشت .

روی تخت می نشستم و ساعتها و ساعتها و بعد ماهها و فصلها به این دو چنار خیره می شدم .  اولین بار که با آنها دوستی کردم  پاییز بود . بشدت دلتنگ بودم و هنوز باور نکرده بودم که چقدر روزها و شبهای عجیب و بی انتهایی را روی همان تخت خواهم گذراند . تک تک برگهاشان را می شناختم و به تاب خوردنشان روی شاخه ها خیره می شدم .  می دانستم که به زودی لخت و بی پروا جلوی نگاه من خواهند ایستاد . فکر می کردم وقتی که هیچ برگی نداشته باشند من این اتاق را ترک خواهم کرد . اما این هنوز ابتدای راه بود .    به خانم ا... فکر می کنم . 

...

...

...

نظرات 6 + ارسال نظر
اروین پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:36 ق.ظ

وقتی درها بسته خواهد شد و اینکه کسی از درد بخود می پیچد و صدای ناله هایش به گوش می رسد با خود خواهی گفت شاید این اخر دنیا باشد و همین است تمام درد و لحظه ای در اتاقهای تو درتو ان طرفترکسی با گریه هایش گوش همه را نوازش می دهد و از این همه درد و ناراحتی می نالد...
وقتی نا امید به همه چیز حتی به ان درختی اخرین برگهایش با تاب خوردن به زمین می افتد نگاه می کنی فقط لبخند مادر هست و اینکه زیر لب برایت دعا می کند و اشکهای فرو خورده که مبادا دلت بشکند....
این همان امید است می توانی تمام دردی در تک تک سلولهای رخنه خواهد کرد تحمل کنی....
به امید اینکه در خیسی صامت جاده پاییزی قدم برداری.....

باور نمی کنی اما روزی در خیسی جاده پاییزی قدم برخواهی داشت .
مرسی آروین . سلامتی با تو .

مسافر پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ق.ظ http://cheshmdarraham.blogfa.com/

سلام
دلم گرفت بانو... تلخ بود نوشته ات و درد داشت...
نمی دانم
دلم می خواهد نوشته ات صرفا تجربه ای باشد از داستان نویسی نه حکایتی که برای کسی رخ داده باشد...به ویژه و خدای ناکرده برای اول شخص داستان
باقی امید است برای سلامتی...
یاد صحنه ای از فیلم لیون می افتم که ناتالی پورتمن از ژان رنو می پرسد بزرگتر هم که شوی زندگی هیمنقدر سخت هست؟
درباره عاشق مترسک درنگ نکنین که حتما دوستش خواهید داشت فیلمی هم ظاهرا دارد با بازی ال پاچینو که ندیده ام درباره راهنماییتان هم ممنونم و بابت بی دقتی ام پوزش می خوام!

.. درد داشت دوست من . بسیار هم . زندگی آدم هر چقدر هم معمولی باشد هنوز تجربه ای ست برای نوشتن . شانس این را داشته ام که که زندگی ام کاملا هم معمولی نبوده !
از لئون گفتی . لوک بسون یکی از پنج کارگردان بشدت مورد علاقه من است . لئون یکی از بشدت محبوب ترین فیلمهایی که دیده ام و ژان رنو که ........
اما این درد دل چقدر از دل بود و چقدر به دل نشست .
مرسی که میایی و می خوانی و می نویسی . خوشحالم می کنی .

مسافر پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ق.ظ

ببخشید بابت همینقدر! و چون اینجا کامنت خصوصی وجود ندارد حس کنجکاویم چند بار کلافه ام کرده که ایا نویسنده این صفحات همان عکاس خوش ذوق نیست؟!!

عذر خواهی لازم نیست . لذت بردم از اینکه نویسنده این خطوط هستم _ مگر نامه ها یا هر موردی که نام نویسنده یا شاعر دارد _ و بسیار لذت بردم اگر به نظر میاید عکاس خوش ذوقی هم هستم !!!

اندیام پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:28 ق.ظ


شاملو میگه :
گاه می اندیشم ، چندان هم مهم نیست
اگر هیچ از دنیا نداشته باشم
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران ...
و انسانهایی در زندگیم باشند زلال تر از باران ..

چه اسم عجیب و خوبی . چه شاملوی نازنینی . چه بارانی !

محسن پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:48 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

این داستان شما مرا یاد سیگورنی ویور انداخت.
در فیلم بیگانه.

من هم بشدت به یادش بودم . من به یاد اون فیلم و کارگردان و هنرپیشه ها و هم بشدت بیاد بعضی از تماشاگران

محبوبه سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 ب.ظ http://future-seed.blogsky.com

"پر بودم از زندگی و نشاطی که پاییزها دارم..."
این جمله مثبت رو از وسط همه ی اون آ کشیدم بیرون. این تنها جمله ای بود که دوست داشتم بشنوم. خیلی بده که شما با ریختن برگها نتونستید از اونجا برید... اما خیلی خوبه که آخرش از اونجا رفتید حالا با درخت های بی برگ یا با برگ...

نکته شو گرفتی ! این برام خیلی مهم بود که از نشاط و زندگی این روزهام حرف بزنم . مرسی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد