آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

نه حتی آن درخت






 کنار پیاده رو ایستاده بودند . نزدیک در فروشگاه .  مرد قامتی متوسط داشت و صورتی عام . زن ریزه بود و خود را در چادری فقیرانه پوشانده بود .  پیش از اینکه به فروشگاه وارد شوم مرد داشت مقدار بسیار اندکی اسکناس را با دقت  می شمرد ...

به چشم من حتی شاید با خست .. زن انتظار می کشید حقش را شاید ...  وارد فروشگاه شدم و این تصویر آنقدر آزارم داده بود که پشت پلکهایم جا مانده باشد .. وقتی از فروشگاه بیرون آمدم  آنها هنوز آنجا بودند , مثل یک کابوس ,  مرد هنوز اسکناسهایی را می شمرد اینبار باز هم کم ارزشتر و زن هنوز به دست او چشم دوخته بود ....  تصویر از پشت پلکهایم توی دلم آمد  . حالت تهوع داشتم .  


دل بهم خوردگیم از تمام مردها بود و بعد از تمام زن ها .  از آدمها . لحظه ای فکر کردم دلم می خواهد یک حیوان باشم و نه یک انسان ... یادم آمد آنهایی را که خونسرد نگاه می کنند و سر به زیر نشخوار .  یادم آمد آنهایی را که در سایه درختی لم میدهند و هم قبیله هایشان حیوانی دیگر را می آورند تا با هم بدرند .   دل بهم خوردگی باز بیشتر شد .



به جیرجیرکها فکر کردم وقتی که پوست کهنه ی خود را جا می گذارند و دیگر نمی خوانند و  میروند . دنیا پر شد از پوست های خالی جیرجیرک .  این یکی هم درمانی برای حال بدم نبود .


یک درخت .. اما نه یک پالونیا که می خوابد .  یک درخت پیر و بلند و صبور .  بی انتظار . کمی خسته .  خسته . خیلی خسته .



راهروهای امن




فاجعه مدتی بود آغاز شده بود با این حال شاید هنوز به قدر کافی جدی گرفته نشده بود یا شاید هنوز خیلی ها باور نکرده بودند و فکر می کردند ماندگار نخواهد بود .. شاید مثل همیشه دستهائی پشت پرده ها مشغول بودند بی اینکه  آدمها بدانند ...هر چه بود فاجعه آمده بود و آرام آرام ماندگار می شد . پیش از شروع قطعی مدتی بود که احساس می شد راه های قبل دیگر جوابگو نیست .. بیمارستان ها جراحی ها درمان ها یکی یکی بی جواب و بی نتیجه می ماند و سینه های آدم ها  لبریز از اندوه لبریز از خشم و لبریز از نفرت پر و پر می شد و امیدی به خالی شدن نمی ماند .. این بیماری کم کم تبدیل شد به بخشی از موجودیت آدم ها طبیعی به نظر می رسید که بیشتر آدم ها با دردی یا زخمی عمیق در سینه زندگی کنند .. توانائی بخشش یا رهائی را نداشته باشند به آرامش نرسند لبخند بی اثر باشد و دیگر حتی آه کشیدن مفهوم قدیمی خود را از دست داشته باشد . مدت ها بود ساخت راهروهای امن در تمام شهر ها به پایان رسیده بود و به مردم و بخصوص بیماران توصیه شده بود که به آنجا نقل مکان کنند گرچه هنوز هیچ کس مجبور نبود و انتخاب امکان داشت . راهروهای امن فضاهای بسیار وسیعی بودند با نور و هوائی  مناسب برای زخم های سینه های مردم . آلودگی شهرها به آنجا راه نداشت هیچ نور یا هوائی از بیرون به آن وارد نمی شد . رنج کشیده ها و بیمارها در آنجا کمتر احساس درد داشتند گرچه دیگر امیدی به بهبودی برای انسان حتی در آنجا وجود نداشت .هیچ نشانی از دنیای واقعی در آنجا  دیده نمیشد درخت آب آسمان مهتاب صدای دریا و باد و رود صدای پرندگان صبح زود ... اینها فقط خاطراتی بود در ذهن بیمار راهروهائی با نام امن و البته این کلمه ی امن هم مثل خیلی چیزهای دیگر مفهوم جدیدی داشت . امنیت را چطور معنی می کنیم ؟سلامتی آیا بخشی از آن است ؟ اگر در جائی جنگ و کشتار نیست یعنی امن است ؟ بیماری چطور ؟ نبود بیماری یعنی امنیت ؟ اگر انسان ها در شهرهای دودزده با بدن های ناتوان زندگی کنند و درد بکشند در امنیت نیستند ؟ آن ها را به جعبه هائی با هوای سالم با نوری یکنواخت با هوائی همیشه ثابت بدون خورشید بدون رنگین کمان و آسمان بدون رود و قایق و دریا و جنگل و پاییز منتقل می کنیم هوائی کاملا امن و سالم و آیا  حالا می توانیم بگوییم که آنها  امن هستند ؟ قلب هاشان درد نمی گیرد . نفس هاشان کافی و راحت است و همه چیز امن به نظر می آید اما آیا واقعا احساس امنیت وجود دارد ؟ این چیزی بود که هنوز هیچ کس جواب درستی برای آن نیافته بود شاید به دلیل بود که با وجودیکه بحران جدی شده بود هنوز آدم ها را مجبور نکرده بودند که به راهروهای امن منتقل کنند . این امکانی بود که علم جدید در اختیار آدم ها قرار داد چیزی بود که دائم در مورد آن  گفتگو می شد . فیلم های آن راهروها در همه جا نمایش داده می شد و خیلی ها خیلی زود تصمیم گرفته بودند که وارد آن  شوند شاید تحمل  درد  سینه ها برایشان سخت تر از بقیه بود یا شاید وابستگی هاشان به زندگی معمولی کمتر بود . شاید از گروه آدم هائی بودند که می توانند از کنار درخت ها رد بشوند بی اینکه احساساتی شوند . شاید از آدم هائی بودند که می توانند بشنوند در آسمان رنگین کمان هست و دنبالش نگردند .. شاید هم بقدر کافی  واقع بین بودند که می دانستند دیر یا زود تمام زندگی چیزی جز راهروهای امن نخواهد بود و می رفتند که خوب تمرین کنند و شاگرد اول باشند  !   اما خیلی ها هم بودند با زخم هائی دردناک در سینه ها با دردهای بزرگ بی علاج با اندوه هائی که هنوز بشدت انسانی بود .. نفس هائی که گاه نمی آمد  و بی تابی و بی قراری و اندوه و اشکی که حتی اگر یک قطره می ریخت روی گونه سیلابی از خفقان بود در سینه ...با این حال انسان بودند . زن بودند . مرد بودند و سایه نبودند سن و سال مشخصی داشتند گذشته داشتند گرچه آینده نه . حتی به شکلی باورنکردنی آرزو ایمان امید و باور داشتند . در سینه های دردناکشان عشق میتپید عشق عشق عشق ... درد می کشیدند اما عشق میورزیدند اشک می ریختند اما عاشق بودند درد می کشیدند اما از عشق نمی گذشتند و این ها بودند که هنوز میلی به انتخاب راهروهای امن نداشتند و با همه ی دردها و بی نفسی ها و زخم های سینه ها به راهروهای امن هنوز با دیده ی تردید نگاه می کردند . هنوز نمی توانستند از آسمانی که گفته می شد به زودی  حتی رنگ خود را از دست خواهد داد از درختانی که گاهی بشدت دیده می شد که چقدر بیمارند .. از آب هائی که آلودگی آن دیگر از هیچ چشمی پنهان نبود و از طبیعتی که فصل را فراموش کرده بود و دستخوش هزاران بی قراری عجیب می شد بگذرند و خود را در راهروهای امن زندانی کنند .. این ها بودند که امنیتی را در آن راهروها باور نداشتند گرچه تمام مدت نا امیدانه به این دنیای واقعی هم چشم دوخته بودند و می دانستند که همه چیز و همه چیز برباد رفته است و هیچ امیدی نیست .

+     +     +

می توانی ساعت ها اینجا بنشینی و به بخش کوچکی از این شهر خیالی چشم بدوزی .. راهروئی دراز و سفید را می بینم که انگار ساعت ها ادامه دارد . در انتهای آن درهائی با علائمی قرمز که نشانه ای از مانع هستند . عبوری غیر مجاز راهی بسته . نشانه ای از خطر . آدم ها با شکل ها و فرم هائی عجیب که بشدت مثل هم هستند می آیند ومی روند . جنسیت مفهومی ندارد . هر انسانی یک موجود عمودی غمگین است که لوله ای اسرارآمیز از درون او به بیرون آمده و این لوله به ظرفی کریه و عجیب وصل شده و همه ی این موجودات بی جنسیت وظیفه دارند این ظروف عجیب را با خود حمل کنند .. ظرف هائی گاهی لبریز از خون گاهی خونابه و چرک و گاهی آب اما انگار یک وظیفه ی مداوم و سنگین به دوش همه هست .. باید راه بروند و این ظروف کریه را حمل کنند . انگار به همه گفته شده است که این وظیفه ای است برای رسیدن به رهائی مثل  زندانیانی که به خاطر وظیفه و به تکرار باید کارهائی انجام دهند . این احساس وجود ندارد که این اعمال به سلامت آدم ها ارتباط دارد . اصلا انگار این جعبه  و راهرو فقط هست تا باشد برای عبور این انسان های تنها و بی شکل . بارها و بارها پر و خالی می شود از آدمهائی که نمی دانی تکرار گذشته اند یا به تازگی رسیده اند ؟ می توانی بنشینی و به این راهروی سفید بی انتها چشم بدوزی تا عبور آدم ها را بینی . بعد کم کم باور می کنی که انگار انسان چنین شکل و شمایلی داشته . انگار آدم ها همه با لو له ای بیرون آمده از بدن به دنیا آمده اند و این لوله تمام اندوه و نکبت و غم و خونابه های کریه را به ظرفی فرو می ریزد و تو موظفی که تا سالها راه بروی و این ظرف را با  دست چپ خود حمل کنی و حمل کنی و حمل کنی و این تمام تصویر تلخ و عجیبی است که از انسان باقی مانده است .

بیاد می آوری انسان را وقتی که جنسیت داشت وقتی که شکل داشت وقتی که هیچ لوله ای از او به بیرون راه نداشت و او آزاد بود تا راه های نرفته را برود تا راه روهای بی چراغ را هم تجربه کند . تا هوای واقعی  تنفس کند تا آفتاب را بیند و بوی هوا را بچشد ...

ساعت ها اینجا می نشینی و به این شهر خیالی چشم می دوزی وقتی که اگر آه بکشی درد و بی نفسی سینه ی زخمی تورا با خود خواهد برد تا مرگ .



درخت پالونیا هم خواب می بیند





تمام روز ایستاده بودم . زیر آفتاب . 

 حالا در آخرین لحظه های روشنی روز بودم ...
فکر می کردم اینبار که پلک بزنم .. موقع باز شدن چشمهایم آنقدر تاریک است و آنقدر سکوت که   هیچکس مرا نخواهد دید   . اما تاریکی را در بام طبیعت دیده ای که چقدر زیباست با ماهی روشن و ستاره هائی براق .. دوست داشتم آرام با شاخه هایم بپیچم به تو و نفسهایم را که پر از بوی تو بود به دنیا پس ندهم .. دوست داشتم لحظه ها را مجبور کنم که نروند و آدمها را مجبور کنم که بروند . دوست داشتم همانجا بایستم و هیچ نگویم و به هیچ فکر کنم و با ریشه هایم بپیچم به تو . اگر دنیا مال من بود می گفتم که بایستد . شاید برای همین است که دنیا مال هیچکس نیست آنوقت می ایستاد و می ایستاد و می ایستاد و  همه حق داشتند که آن لحظه شان آخرین لحظه ی دنیا باشد .. آدمها حق داشتند . درختها حق داشتند . من تمام شب قبل را ایستاده بودم و تمام آنروز شاخه هایم را به آفتاب داده بودم و تمام گلهایم را به دنیا داده بودم با عطری  پنهان و بنفش و دیگر هیچ چیز نداشتم که به زمین بدهم .. هیچ جز غریزه ای یاغی در شبی که از راه می رسید .جهان و هزار چیزش مال من نیست اما نفسهایم که مال من است تمام چیزی که از آن لحظه دارم نفسهائیست که دیوانه وار فرو می کشم و به دنیا پس نخواهم داد...
 با شاخه هایم به تو نپیچیدم 
رها باش . پرواز کن . روزی دیگر , آفتابی تر شاید , 
غروبی بارانی ,  شبی تنها , دلتنگ که بودی به روی شاخه هایم بنشین 

پنجره آرزو


گرچه دیوارها بلند بود اما پنجره ها باز بود .. زندگی از عشق یا لااقل خیال عشق لبریز بود .  می توانستی در خیال به گیسوی بلند رودابه بیاویزی و از دیوار آرزو بالا بروی . می توانستی زال باشی و بیش از یک عمر وقت داشته باشی برای رسیدن .


 نوجوانی من هم مثل هم نسلانم در دوره ای حسرت برانگیز گذشت .  در دوره ای که عشق قلب تیر خورده ی روی دیوار بود و نگاهی دزدانه به پنجره ای .  در دوره ای که کلام نه با سیم ها و نه بی سیم ها  راهی نمیشد . دوره ای که نگاه آدمها به هم تفسیر داشت و نه لایک زدن یا نزدن . 

آن روزها برای ساختن یک  ساختمان دراز و بی قواره کوه ها  را از بین نمی بردند .آدمها در خانه هایی زندگی می کردند با حیاطی  رو به پشت بام همسایه  و همسایه خانه ای داشت که حتی اگر دیوارش بلند بود پنجره اش رو به آرزو باز میشد  . 

همسایگی و داشتن " دختر همسایه "  یا " پسر همسایه "  چیزی فراتر از دو در کنار هم برای جدا کردن آدم ها بود . می توانستی گیس های بلندت را به بیرون از پنجره رها کنی  بی اینکه قطع اینترنت تمام پنجره هایت   را ببندد .  حتی می توانستی گیس های بلند نداشته باشی , آرزوهای بلند پسر همسایه که بود ..  حرفهای شاهنامه فایل های پی دی اف نبود .. می توانستی در روزمره ترین دقایق زندگی آنها را ببینی .

*     *

دختر همسایه موهای بلندی نداشت تا مثل رودابه آنرا چون کمندی به بیرون از پنجره بیاویزد اما  رشاد به فکر معجزه ای بود  تا  ببیند که پنجره باز است و موهای دختر همسایه در پایین دیوارهای آجری انتظار او را می کشد .  خود را زالی می دید که از این کمند بلند آرزو  بالا می رود ..

*     *

نه فقط نسل ما که همه ی ما , امروز , آدمهای کوچک و غمگین و آرامی هستیم که به جای بالا رفتن از کمندهای بلند آرزو , روی صندلی , پشت پنجره های مجازی می نشینیم و سرنوشت عشقمان را به انگشتانمان می سپاریم تا بگویند " کلیک " .


 .http://askamoon.blogsky.com/1390/08/27/post-219/






یک روز . یک سیب




یک روز , یک سیب



آفتاب تمام روز را پوشانده بود.خانه در زیر نور آفتاب می رقصید انگار . فکر می کردی


 این شاد ی پایانی ندارد . دیوار کاه گلی زیباتر از همیشه ایستاده بود . مثل پارچه ی


 زربفتی گاه می درخشید و گاه سکوت می کرد . پنجره ی چوبی باز بود . پرده ای سفید و


 تمیز را باد بیرون می آورد . ژیار چشم به پنجره داشت .


صبح ها مردم می آمدند و دست پر می رفتند اما در این بعد از ظهرهای داغ انگار همه


 خواب بودند .. نگاهش روی سیب های سرخ میخکوب می ماند .. عشقی را که می


 خواست پنهان کند روی سیب ها می ریخت . باز بودن پنجره نویدی بود به اینکه خواهد


 آمد . آمد ... پیش از خودش رنگهایش .. درخشان و پاکیزه . سر زیبایش را با ناز به


 بیرون پنجره رساند و بعد وقتی که از خلوتی کوچه مطمئن شد دستهایش را به لبه ی


 چوبی پنجره تکیه داد و مشغول تماشا شد  با لبخندی که انگار ازحواس پرتی است اما


 نبود . با چشمهای روشنی که نور آفتاب و لباسهای رنگارنگی که تن داشت رنگین کمانی


 اش کرده بودند . با شیطنت به سمت ژیار زل زد . انگار می گفت سهم امروزم کو ؟ 


 سهمش از عشق .. سهمش از بوسه , نه فقط از سیب . مرد با نگاهی به دور و بر سیبی 


  را که از صبح کنار گذاشته بود برداشت. 


تمام صبح آنرا برق انداخته بود . تمام صبح آنرا بوییده بود . با قدمهائی مردد بیرون آمد و با


 عجله سیب را بالا انداخت .  زرین سیب را گرفته بود بی اینکه از دستهایش کمک بگیرد.


  با حرکتی زیبا سیب را از توی یقه ی باز لباسش برداشت و پشت پرده پنهان شد . پنجره


 را بست . دیوار کاه گلی باز تنها ماند . مرد هم .


آفتاب کمرنگ  شده بود .. پشت دیوار زرین با سیبی در دست به رویا فررفته بود . از   


 سر پیچ کوچه پدر با قدمهای محکم می آمد.