آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

نامه / سالهای دور از خانه







سنگ صبورم :

 

سالهای دور از خانه , سالهای عوض شدن من بوده است . از خیلی ها و از خودم دور شده ام .

مثل درختی که جوان بوده است - سبز بوده است - ترد بوده است - دلنازک بوده است - امیدوار بوده است  به گلدرخت کناری چشم داشته است - چشم داشته است   مهر داشته است - مهر بوده است    و اکنون درختی است با تنه ای زمخت 

با شاخه هایی دور از زمین - با شاخه هایی گاه خشک , گاه سبز , گاه شکسته , دل سخت 

و امیدهایم کجا رفته است ؟ زندگیم کجا رفته است ؟

من از کدام باغ و جنگل ام ؟ کنار من کیست ؟ کنار من کجاست ؟

سالهای دور از خانه , سالهای عوض شدن دیگران بوده است 

سالهای عوض شدن جهان بوده است 

سالهای عوضی شدن جهان بوده است  

در این سالها جهان به جنگ نزدیک بوده است و من که هیچگاه جنگ را نیاموخته م میان این جنگ زار شاخه هایم را یکی یکی از دست میدهم 

همانگونه که در این سالها جوانیم - رنگهایم - اعظم مهرهایم را از دست داده ام 

از من چیزی عجیب مانده است - چیزی عجیب .

گویی مالیخولیایی            محترم ,  مرا از جوانی و از پیری  به یکسان دور کرده است .

مرا از خوبی و بدی به یکسان دور کرده است - دور کرده است 

مرا از جهالت و دانایی دور کرده است 

مرا از همه چیز و از هیچ چیز دور کرده است 


                                                                گرگان - بیست و سوم آبان شصت و هفت 

نوروز فرخنده




   سالهاست که هرچند راهمان سخت اما آمده ایم ...  می بینید باز بهار آمد . سالی بهتر     از آنچه بود برای همه تان آرزو می کنم .





مثل یک دوربین قدیمی



   مثل یک شی قدیمی _ حتی شاید با ارزش !! _ کنار گذاشته می شوی .  

   خسته ام .. کاش می توانستم بروم طبقه ی بالای یک کمد و در را ببندم . 

   ...

   ...

   این روزها بسیار می نویسم و بارها پاک می کنم .   خسته ام . میروم طبقه ی بالای یک کمد      برای خودم پیدا کنم .



نامه / "او"





زمین ام سلام 

هیچگاه تا کنون در یک آن دچار خواسته هایی اینچنین متضاد نشده ام 

خواستن - نخواستن 

اما بسیار پیش آمده است که در دوره هایی متفاوت , احساسهایی مختلف داشته باشم 

به گذشته ام که نگاه می کنم پر است از تضادها و اختلافها - تیرگی ها روشنی ها 

من شاید به اندازه ی تمام مردم جهان با احساسم زندگی کرده ام 

همیشه سرشار , همیشه افراط گر 

گاه تا اوج خوشبختی رفته ام گاه در حضیض ناکامی غلطیده ام 

اما سوی این احساسها همیشه در یک آن موافق هم بوده است 

اکنون درمانده ام نمیدانم باید چه را آرزو کنم 

بندی عزیز می تواند وجودی عزیز را به من وصل کند 

کدام با من موافق است ؟

وجود او ؟     نبود او ؟

کاش باشد - بیاید      کاش نباشد - نیاید 

کاش این بند مرا ببندد      بند ؟

آه نه   ایکاش 

دیروز و امروز من تماما بدینگونه گذشته است 

گاهی موافق آمدن اویم گاهی نه 

احساس آری می گوید اندیشه نه میسراید 

گاه احساس سعادت می کنم گاه آینده را تیره می بینم - دلواپسم 

جواب تو هرچه باشد من خوشحال نخواهم بود 

جواب تو هرچه باشد من خوشبختی ام را از دست داده ام 

جواب تو هرچه باشد من دستپاچه خواهم شد 

اگر او به وجود آمده باشد 

آیا می توان از "او" گذشت ؟ اوئی که دیگر خوشبختی نیست 

ناخواسته است و شاید عین حماقت است 

و اگر او به وجود نیامده باشد حسرتی است حسرتی است حسرتی 

و آه 

سرخه ریکا 

یازدهم شهریور 67



سه سال پیش / سه



" ن ... "  فامیلی عجیبی بود . نمی توانستی از یاد ببریش . این جز این بود که این آدم هم بشدت فراموش نشدنی بود . یکی از چندین و چند حرام شده ی این روزگار . فکر می کردی  که چنین آدمی با این افکار و این رویا ها میان آنهمه درد و زخم و خون چه می کند . به نظر کمی عبوس می رسید گرچه بسیار مودب بود . هر بار که وارد اتاق من می شد ادب حیرت انگیزش توجه مرا جلب می کرد . همیشه چشمهای تشنه اش روی کتابخانه ی کوچکی می دوید که من روی میز سمت چپ برای خود برپا کرده بودم . کم کم شروع به صحبت کرد .. با هم از آنچه من اینجا توی اتاق و او بیرون پشت پیشخوان پرستاری می خواند حرف می زدیم . از ترجمه هایی که دوست داشتیم یا نداشتیم و از نویسندگان محبوب .  پسری داشت که از آن که من داشتم کوچکتر بود . گاهی هم گفتگوهایمان به آنها می رسید .   یک غروب زنی که نمی شناختم به دیدارم آمد و بعد فهمیدم خانم ن .... است . 

گفتگوهای او با سرخه ریکا اما کم کم بسیار طولانی می شد .  گاهی به نظر می آمد که با او بیش از من حرف برای گفتن دارد .  حتی کار به قرار برای دیدارهای آینده کشید و گفتار از اینکه این رابطه به راحتی می تواند پایدار بماند با اینهمه علائق مشترک .. اما نمی دانم کجای این روزمرگی ها بلعیده شده ایم که چنین از هم بی خبریم تا هنوز ... 

افسوس های عجیبی داشت برای زندگی .. همیشه حس می کرد حقش را بشدت خورده اند شاید هم راست می گفت .. فکر می کرد حقش این نیست که درگیر لقمه ی نان باشد و به قول همه ی ماها که به شاملو عشق می ورزیم غم نان داشته باشد .  گاهی که می دید قصه های کوتاه را  ترجمه نشده می خوانم هیجان زده می شد و برای من می گفت از آرزوهایش که یکی هم همین ترجمه بوده و زندگی ظالم این فرصت را به او نداده ..

یکی از کتابهایی که برایم آورد و خواندم و ساعتهای بسیار خوب و زیادی را از آن حرف زدیم

 آزادی و خیانت به آزادی است   رگهای ورم کرده و بیمارم که هنوز روزها و روزها می باید سوراخ سوراخ می شدند به شکل عجیبی از او فرمان می بردند درست وقتی که عصیان آنها مرا به آتش می کشید . بسیار به یادش هستم .   از یاد گفتم ,  آقای م....  یک مذهبی دو آتشه و یک مرد بسیار از خود گذشته بود .