عرفان نظر آهاری
با تشکر از ترمه
خانم ا.... یک پرستار بسیار با تجربه و یک زن بسیار جدی بود . مجرد بود اما سن کمی نداشت . متعلق به نسلی بود که روزبروز بیشتر از دستشان می دهیم . نسلی که مسئولیت برایشان مثل نفس کشیدن جدی ا ست . نسلی که حتی اگر خوش رفتار نیستند یا خوش سخن اما بشدت آرامش بخش هستند و می توانی به آنها تکیه کنی . می توانی حرفهایشان را باور کنی . وقتی که کم کم به من نزدیک شد و وقتی که کم کم به من درونش را نشان داد دیدم که چه قلب نرم و شفافی دارد .
هنوز با من جدی و تا حدی سرد بود روزی که درختها را به او نشان دادم و گفتم : وقتی آمدم اینها هنوز برگ داشتند .. بعد پاییز شد . حالا لخت و خالی هستند . فکر می کنی وقتی شروع کنند به دادن برگهای تازه من از اینجا خواهم رفت ؟ در سکوت به درختها نگاه کرد . بعد به سرمی که با رگهای من تنظیم کرده بود زل زد . سکوت کرد و از اتاق بیرون رفت .
حدود یک ماه بعد در اولین روز دی اولین کاری که با شروع شیفت کاریش انجام داد این بود که با مهر و لبخند وارد اتاق من شد و ضمن اینکه مثل هر روز سوزن سرنگ را توی رگ من فرو کرده بود تا خون را برای آزمایش هر روزه و همیشگی بیرون بکشد به من گفت :
" دیشب در سر سفره شب یلدا وقتی که با مادرم نشسته بودیم بیاد تو بودم . برایت فال حافظ گرفتم و دعا کردم . به خاطر آنچه که از این درخت ها گفته ای گریه کرده ام ! دیشب هم باز بیادم آمد و گریه کردم .... "
حسی که داشتم بشدت زنده و بیدار است هنوز . در چنین روزهایی هیچ چیزی بیش از این امیدبخش نیست که بدانی بیادت هستند . اینکه بدانی در میان آدمها و در دل خانه ها هنوز زنده ای و زندگی تو در سرم ها و خون ها و دردها خلاصه نشده است . شنیدن این جمله ها از کسی که البته میدانستم چقدر خوش قلب است بسیار تاثیرگذار بود . دیدن اینکه چقدر این احساسات
غلظت داشته اند و حالا که سر می روند ..
نگاه من به پرستارها در این دوره تغییر کرد . مردها هم پرستاران با توجه و بسیار مهربانی هستند . احساس دوستی که آنها با من و من با آنها در آن دوره داشتم به اندازه ی حسرت برانگیزی خالی از جنسیت بود . آقای ن... را از یاد نخواهم برد .
.
...
...
...
سه سال گذشته بود . عجیب بود که خیابان هنوز همان حس را داشت . همان بو را می داد . عجیبتر اینکه بیاد نمی آوردم که در آن روزها با آن پنجره های بسته و آن اتاق قرنطینه حسی از بوی پاییز در خیابان با من بوده باشد . هرچه بود بوی بیمارستان بود . با این حال خیسی خوشایند کف خیابان و یاد پاییزی در گذر, انگار درون مرا مثل چنگکی که برگهای پاییزی را از باغچه بیرون می کشدکاوید و یادها را بیرون کشید . به سادگی و با سرعت از عرض خیابان می گذشتم . پر بودم از زندگی و نشاطی که پاییزها دارم . همان خیابان و همه ی این حس ها و تمام آن روزها توی رگهایم شروع به راه رفتن کرد . اتاق من در طبقه ی سوم بود . در بخش مردان ! دکتر تشخیص داده بود که این اتاق در این بخش مناسبترین برای من است .. به زودی دیگر حتی یک تار مو نداشتم و این نشانه ی خوبی بود .مجبور نبودم سرم را بپوشانم . حضور من در آن بخش خیلی زودتر از آنچه که فکر می کردم عادی شد . زنی که نه مو داشت و نه حجاب . روی در اتاقم تابلوی قرمز رنگی بود با نوشته ی ملاقات ممنوع . اتاق دو تخت داشت که یکی از آنها نود درصد مواقع خالی بود و آن یکی ماهها در اشغال من ! پنجره ای دو جداره بین من بود و بالکنی کوچک . بالکنی رو به خیابان . خیابانی که سالهاست همان بو را می دهد و کف آن در پاییز خیس است .
وقتی که روی تخت می نشستم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم . دو درخت چنار را می دیدم که بشدت به آنها دل بسته بودم . همین چند روز پیش به دیدنشان رفتم . دیدار آنها از کنارشان توی خیابان هیچ شباهتی به دیدار شاخه هایشان وقتی که در طبقه ی سوم بودم نداشت .
روی تخت می نشستم و ساعتها و ساعتها و بعد ماهها و فصلها به این دو چنار خیره می شدم . اولین بار که با آنها دوستی کردم پاییز بود . بشدت دلتنگ بودم و هنوز باور نکرده بودم که چقدر روزها و شبهای عجیب و بی انتهایی را روی همان تخت خواهم گذراند . تک تک برگهاشان را می شناختم و به تاب خوردنشان روی شاخه ها خیره می شدم . می دانستم که به زودی لخت و بی پروا جلوی نگاه من خواهند ایستاد . فکر می کردم وقتی که هیچ برگی نداشته باشند من این اتاق را ترک خواهم کرد . اما این هنوز ابتدای راه بود . به خانم ا... فکر می کنم .
...
...
...
شعری که زندگیست
"ناهید عرجونی"