آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

نامه / حافظ



شاخه نباتم  سلام                                                                                                       

دلم می خواست حرفهایم را امشب جور دیگری گفته باشم   

نیم ساعتی کاغذ سفید ماند جوهر خودنویس خشک شد و نامه نشد 

خستگی تن بود و ناتوانی ذهن _ شاید بی ربط به کار روز نبود 

اما احساس همچنان به کلمه ها حمله می کرد 

راحت نبودم _ دلم می خواست بنویسم _ نه تکرار نه بیحال 

اگر حافظ نبود منصرف می شدم 

کدام کلام موجز و زیبا بهتر از حافظ می توانست گویای حالم باشد ؟

انگار حافظ هم دوره ای را چون هم اکنون من گذرانده است 

یا من قرن ها پیش یکبار دیگر هم بوده ام 


درد عشقی کشیده ام که مپرس 

درد هجری چشیده ام که مپرس 

گشته ام در جهان و آخر کار 

دلبری برگزیده ام که  مپرس

آنچنان در هوای خاک درش

 میرود آب دیده ام که مپرس 

من به گوش خود از دهانش دوش

 سخنانی شنیده ام که مپرس

سوی من لب چه می گزی که مگوی 

لب لعلی گزیده ام که مپرس 

بی تو در کلبه ی گدایی خویش 

رنج هایی کشیده ام که مپرس 

همچو حافظ غریب در ره عشق 

به مقامی رسیده ام که مپرس 



                                                                                     سرخه ریکا

                                                                                هشتم شهریور ماه  67                                                                                                 

                                                                                                            

نامه / ویرجینیا وولف



همیشه خوب - همیشه نو  سلام 


" خانم دالووی " از ویرجینیا وولف را می خوانم و سایه ی ماه ؟ استیونز را گوش می کنم 

گمان نمیکنم کسی مرا بفهمد و اکنون حتی تو  -

این چیزی نیست که مختص من باشد وقتهایی هست که آدم به گونه ایست که هیچکس شاید نمی فهمدش - مثل الان من .

آدم اینجور وقتهاست که تنهایی به مفهوم فلسفی اش را می فهمد 

اگرچه شاید دهها - صدها - هزارها رشته ی منطقی - احساسی آدم را به دیگران وصل می کند اما لحظاتی هست که این بندها کافی نیستند 

تا آدم تنهایی همیشگی موروثی اش را از یاد ببرد 

شاید تنهایی همیشه هست  ما فراموشش می کنیم 

تعریف شدنی نیست توضیح دادنی نیست برای نشان دادنش باید اشاره کنم به 

وقتهایی که تو هم - و دیگران هم - به تنهایی میرسی   - به تنهایی میرسند -

حتی نمی توانم بفهمم بد است یا خوب است اما هست همینجاست 

کمی گس و کمتر تلخ است و چه کسی هست که بصراحت بگوید گسی و تلخی , بد است ؟

آدمها دو جور نیستند  بد - خوب       نه آدمها جورواجورند 

بد - خوب - گس - تلخ - بیرنگ و .....................

من الان اینجوریم کمی گس - کمتر از آن تلخ 


                                                                       فدای تو - سرخه ریکا

                                                                          دوم شهریور ماه 67

رگهای نقره ای



50 - 60 سال پیش وقتی نویسندگانی باهوش و پیشرو رمان هائی متفاوت مثل میرا یا بعدتر یونی کامپ و نهایتا بسیاری از اینها را می نوشتند تصویری از آینده داشتند که بی شباهت به امروز ما نیست و این همیشه برای من احساس دوگانه ای آورده است ... از طرفی تعجب توام با شعف و نوعی از غبطه به حال ان نویسندگان و هوش و آینده نگری آنها .. از طرفی هم وحشت ... وحشت از اینکه اگر قرار است باور کنیم که آنها راست گفته اند پس همه ی تصویرهای سردی و تنهائی هم که آنها ترسیم کرده اند را خواهیم دید ؟ 


اما این روزها فکر دیگری در سر دارم فکر می کنم نویسندگان آن سالها هرچند باهوش بوده اند اما نگاهشان به جهان بسته به آنچه که آنروزها رایج بوده جور دیگری بوده است . آنها تصور می کردند برای برده داری جسمی و ذهنی مدرن انسانها نیاز به جنگ و خونریزی و یا مقاومت و درگیری هست ... آنها فکر می کردند اولین نسل برده ها خواهند جنگید و بعد لابد از ابرکامپیوترها شکست خواهند خورد . اما مقاومتی را که آنها تصور می کردند و به انسان حاضر نسبت می دادند در دنیای امروز بی معناست . این دنیا دنیای زورگوئی نیست دنیای فریب است . ابرکامپیوترها قرار نیست انسان های ماشینی بسازند و به انسان حمله کنند . انسان امروز روز به روز بیشتر و بیشتر به دنیای مجازی ساخته ی خود دل می بندد و این دلبستگی به اعتیادی تبدیل شده شاید خطرناکترین اعتیاد . من به راحتی و به نزدیکی بیاد می آورم روزهای اولیه ی فیس بوک را وقتی که تعداد بسیار کمی از آدمها را می شناختم که در آن عضو هستند و شاید اگر هر کس هفته ای یک بار سری به آن میزد کافی بود . فیس بوک جلوی چشم ها ی حیرت زده ی من بزرگ و بزرگتر شد و وقتی که هنوز ترسناک نشده بود من از آن دل کندم و ناراضی هم نیستم . در هات میل پیامی دریافت کردم که به شکلی ظاهرا جذاب مرا با فیس بوک / یو تیوب / گوگل و خیلی های دیگر وصل می کرد . تصویری به ذهنم آمد عجیب و هذیان آلود . انگار تمام آدمهای دنیا را دیدم وقتی که پشت میزهائی از شیشه نشسته اند با انگشتانی به روی کی بردهای شیشه ای و چشم هائی به روی ال سی دی هائی عجیب ... همه ی این آدم ها در تمام کره ی زمین با خطوطی نورانی و نقره ای به هم وصل شده اند و چشم هایشان مبهوت و گیج است . این زنجیرهای مجازی آدم ها را به هم متصل کرده . این آدم ها به میل خود قربانی شده اند . به میل خود برده گی را انتخاب کرده اند و به میل خود به جای راه رفتن زیر درختهای خیس و واقعی و یا شهرهای شلوغ روی صندلی خود نشسته اند و به تصاویر ثابت و متحرک رویروی خود خیره شده اند . این آدمها روی مونیتورها لبخند به لب دارند لبخندی ترسناک و آدمهای روی صندلی ها مبهوت و مات و بدون لبخندهای واقعی نشسته اند . این تصویر مثل یک کابوس در مغز من نقش بست اما انگار هرچه سعی کنم نخواهم توانست آنرا با دوربین ثبت کنم و بی تردید نخواهم توانست آنرا بکشم اما بارها و بارها و همیشه خواهم توانست این تصویر را توی مغزم نگه دارم و بیاد بیاورم که جهان مثل یک آی سی ریز و مرموز است و روی آن پر است از اسرار براق و نقره ای با خطوطی بسیار ظریف و مینیاتوری .
شبکه ای پیچیده و ظریف مثل رگهای انسان .



محبوبه شب




اسمش محبوبه شب است  .  به نظر من وقتی روز است هم محبوب است و حتی وقتی گل ندارد 

بعضی از گیاهان در پاییز هم گل می کنند .  این محبوبه شب در یکی از همین شبها یا نمی دانم روزها گل خواهد کرد .

چشم پوشی از رویا



تنها چیزی  که تورا از رسیدن به رویاهایت باز می دارد چشم پوشی از آنهاست . 

 " ریچارد باخ "



به تضاد ها خیلی فکر می کنم .  در واقع باید بگویم که به تضادها خیلی نگاه می کنم .  انگار دائم و همیشه تضاد ها با ما هستند .  سیاه ها و سفید ها .. خوب ها و بدها ..  انگار همه چیز در دنیا سکه ای است با دو رو .  گاهی هم سکه ای است که روی لبه ایستاده و می غلطد  و میرود و میرود ..  و انتظار ...  کدام رو خواهد نشست .

یکی از این سکه ها رویاهای ماست وقتی که میرود و میرود و دور می شود  و وقتی که می نشیند اما با کدام رو ..  رویاهای ما تا وقتی که از آنها دوریم و تا وقتی که در دل هستند شیرین و دوست داشتنی اند .. خواستنی هستند به اندازه ای که یک رویا باید باشد .  هر قدمی که به طرف آن برمیداریم قدمیست به سوی روی ناخوب آن سکه ..  وقتی به آن می رسیم دیگر رویا نیست هرچه هست دیگر رویا نیست دیگر شیرین و خواستنی نیست .  

گاهی هم از رویایمان چشم می پوشیم از  ترس نرسیدن و از ترس رسیدن هم .  چشمانمان را می بندیم به روی همه ی آن تصویرهای زیبایی که در دل داشته ایم .  چشممان را می بندیم و آه می کشیم و می نشینیم به تماشای سکه ای که روی لبه ی براق خود میرود و میرود . می غلطد و دور می شود . ما اینجا نشسته ایم با وحشتی متضاد .  وحشت از داشتن و وحشت از نداشتن رویا .