آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

درخت پالونیا هم خواب می بیند





تمام روز ایستاده بودم . زیر آفتاب . 

 حالا در آخرین لحظه های روشنی روز بودم ...
فکر می کردم اینبار که پلک بزنم .. موقع باز شدن چشمهایم آنقدر تاریک است و آنقدر سکوت که   هیچکس مرا نخواهد دید   . اما تاریکی را در بام طبیعت دیده ای که چقدر زیباست با ماهی روشن و ستاره هائی براق .. دوست داشتم آرام با شاخه هایم بپیچم به تو و نفسهایم را که پر از بوی تو بود به دنیا پس ندهم .. دوست داشتم لحظه ها را مجبور کنم که نروند و آدمها را مجبور کنم که بروند . دوست داشتم همانجا بایستم و هیچ نگویم و به هیچ فکر کنم و با ریشه هایم بپیچم به تو . اگر دنیا مال من بود می گفتم که بایستد . شاید برای همین است که دنیا مال هیچکس نیست آنوقت می ایستاد و می ایستاد و می ایستاد و  همه حق داشتند که آن لحظه شان آخرین لحظه ی دنیا باشد .. آدمها حق داشتند . درختها حق داشتند . من تمام شب قبل را ایستاده بودم و تمام آنروز شاخه هایم را به آفتاب داده بودم و تمام گلهایم را به دنیا داده بودم با عطری  پنهان و بنفش و دیگر هیچ چیز نداشتم که به زمین بدهم .. هیچ جز غریزه ای یاغی در شبی که از راه می رسید .جهان و هزار چیزش مال من نیست اما نفسهایم که مال من است تمام چیزی که از آن لحظه دارم نفسهائیست که دیوانه وار فرو می کشم و به دنیا پس نخواهم داد...
 با شاخه هایم به تو نپیچیدم 
رها باش . پرواز کن . روزی دیگر , آفتابی تر شاید , 
غروبی بارانی ,  شبی تنها , دلتنگ که بودی به روی شاخه هایم بنشین 

پنجره آرزو


گرچه دیوارها بلند بود اما پنجره ها باز بود .. زندگی از عشق یا لااقل خیال عشق لبریز بود .  می توانستی در خیال به گیسوی بلند رودابه بیاویزی و از دیوار آرزو بالا بروی . می توانستی زال باشی و بیش از یک عمر وقت داشته باشی برای رسیدن .


 نوجوانی من هم مثل هم نسلانم در دوره ای حسرت برانگیز گذشت .  در دوره ای که عشق قلب تیر خورده ی روی دیوار بود و نگاهی دزدانه به پنجره ای .  در دوره ای که کلام نه با سیم ها و نه بی سیم ها  راهی نمیشد . دوره ای که نگاه آدمها به هم تفسیر داشت و نه لایک زدن یا نزدن . 

آن روزها برای ساختن یک  ساختمان دراز و بی قواره کوه ها  را از بین نمی بردند .آدمها در خانه هایی زندگی می کردند با حیاطی  رو به پشت بام همسایه  و همسایه خانه ای داشت که حتی اگر دیوارش بلند بود پنجره اش رو به آرزو باز میشد  . 

همسایگی و داشتن " دختر همسایه "  یا " پسر همسایه "  چیزی فراتر از دو در کنار هم برای جدا کردن آدم ها بود . می توانستی گیس های بلندت را به بیرون از پنجره رها کنی  بی اینکه قطع اینترنت تمام پنجره هایت   را ببندد .  حتی می توانستی گیس های بلند نداشته باشی , آرزوهای بلند پسر همسایه که بود ..  حرفهای شاهنامه فایل های پی دی اف نبود .. می توانستی در روزمره ترین دقایق زندگی آنها را ببینی .

*     *

دختر همسایه موهای بلندی نداشت تا مثل رودابه آنرا چون کمندی به بیرون از پنجره بیاویزد اما  رشاد به فکر معجزه ای بود  تا  ببیند که پنجره باز است و موهای دختر همسایه در پایین دیوارهای آجری انتظار او را می کشد .  خود را زالی می دید که از این کمند بلند آرزو  بالا می رود ..

*     *

نه فقط نسل ما که همه ی ما , امروز , آدمهای کوچک و غمگین و آرامی هستیم که به جای بالا رفتن از کمندهای بلند آرزو , روی صندلی , پشت پنجره های مجازی می نشینیم و سرنوشت عشقمان را به انگشتانمان می سپاریم تا بگویند " کلیک " .


 .http://askamoon.blogsky.com/1390/08/27/post-219/






بارون

من از دیدن و شنیدن این سیر نمیشم .  مخصوصا وقتی بارون میباره . امتحان کنید .


 .http://www.youtube.com/watch?v=d6exsX26DxE









یک روز . یک سیب




یک روز , یک سیب



آفتاب تمام روز را پوشانده بود.خانه در زیر نور آفتاب می رقصید انگار . فکر می کردی


 این شاد ی پایانی ندارد . دیوار کاه گلی زیباتر از همیشه ایستاده بود . مثل پارچه ی


 زربفتی گاه می درخشید و گاه سکوت می کرد . پنجره ی چوبی باز بود . پرده ای سفید و


 تمیز را باد بیرون می آورد . ژیار چشم به پنجره داشت .


صبح ها مردم می آمدند و دست پر می رفتند اما در این بعد از ظهرهای داغ انگار همه


 خواب بودند .. نگاهش روی سیب های سرخ میخکوب می ماند .. عشقی را که می


 خواست پنهان کند روی سیب ها می ریخت . باز بودن پنجره نویدی بود به اینکه خواهد


 آمد . آمد ... پیش از خودش رنگهایش .. درخشان و پاکیزه . سر زیبایش را با ناز به


 بیرون پنجره رساند و بعد وقتی که از خلوتی کوچه مطمئن شد دستهایش را به لبه ی


 چوبی پنجره تکیه داد و مشغول تماشا شد  با لبخندی که انگار ازحواس پرتی است اما


 نبود . با چشمهای روشنی که نور آفتاب و لباسهای رنگارنگی که تن داشت رنگین کمانی


 اش کرده بودند . با شیطنت به سمت ژیار زل زد . انگار می گفت سهم امروزم کو ؟ 


 سهمش از عشق .. سهمش از بوسه , نه فقط از سیب . مرد با نگاهی به دور و بر سیبی 


  را که از صبح کنار گذاشته بود برداشت. 


تمام صبح آنرا برق انداخته بود . تمام صبح آنرا بوییده بود . با قدمهائی مردد بیرون آمد و با


 عجله سیب را بالا انداخت .  زرین سیب را گرفته بود بی اینکه از دستهایش کمک بگیرد.


  با حرکتی زیبا سیب را از توی یقه ی باز لباسش برداشت و پشت پرده پنهان شد . پنجره


 را بست . دیوار کاه گلی باز تنها ماند . مرد هم .


آفتاب کمرنگ  شده بود .. پشت دیوار زرین با سیبی در دست به رویا فررفته بود . از   


 سر پیچ کوچه پدر با قدمهای محکم می آمد.

سکوت





قرار نیست اینجا فقط آه بکشیم .  قرار است با هم ببینیم , بخوانیم و بنویسیم . اما حق داریم هرچقدر دلمان خواست آه بکشیم از سر اندوه , از سر رضایت و یا از  سر چیزی بین اینها !