گرچه دیوارها بلند بود اما پنجره ها باز بود .. زندگی از عشق یا لااقل خیال عشق لبریز بود . می توانستی در خیال به گیسوی بلند رودابه بیاویزی و از دیوار آرزو بالا بروی . می توانستی زال باشی و بیش از یک عمر وقت داشته باشی برای رسیدن .
نوجوانی من هم مثل هم نسلانم در دوره ای حسرت برانگیز گذشت . در دوره ای که عشق قلب تیر خورده ی روی دیوار بود و نگاهی دزدانه به پنجره ای . در دوره ای که کلام نه با سیم ها و نه بی سیم ها راهی نمیشد . دوره ای که نگاه آدمها به هم تفسیر داشت و نه لایک زدن یا نزدن .
آن روزها برای ساختن یک ساختمان دراز و بی قواره کوه ها را از بین نمی بردند .آدمها در خانه هایی زندگی می کردند با حیاطی رو به پشت بام همسایه و همسایه خانه ای داشت که حتی اگر دیوارش بلند بود پنجره اش رو به آرزو باز میشد .
همسایگی و داشتن " دختر همسایه " یا " پسر همسایه " چیزی فراتر از دو در کنار هم برای جدا کردن آدم ها بود . می توانستی گیس های بلندت را به بیرون از پنجره رها کنی بی اینکه قطع اینترنت تمام پنجره هایت را ببندد . حتی می توانستی گیس های بلند نداشته باشی , آرزوهای بلند پسر همسایه که بود .. حرفهای شاهنامه فایل های پی دی اف نبود .. می توانستی در روزمره ترین دقایق زندگی آنها را ببینی .
* *
دختر همسایه موهای بلندی نداشت تا مثل رودابه آنرا چون کمندی به بیرون از پنجره بیاویزد اما رشاد به فکر معجزه ای بود تا ببیند که پنجره باز است و موهای دختر همسایه در پایین دیوارهای آجری انتظار او را می کشد . خود را زالی می دید که از این کمند بلند آرزو بالا می رود ..
* *
نه فقط نسل ما که همه ی ما , امروز , آدمهای کوچک و غمگین و آرامی هستیم که به جای بالا رفتن از کمندهای بلند آرزو , روی صندلی , پشت پنجره های مجازی می نشینیم و سرنوشت عشقمان را به انگشتانمان می سپاریم تا بگویند " کلیک " .
.http://askamoon.blogsky.com/1390/08/27/post-219/
سپاس که با این قصهی زیبا و نوشتار دلنشین نام من را هم در تاریخ قصههای کوتاه جاودانه کردید.
من سپاسگزارم که خاطره ی دلنشین شما میل به نوشتن را در من زنده کرد
منم این قصه را دوست دارم.
این روزها یک ایمیلی گرفتم که تبلیغ یک نوع شامپو بود. دختری گیسویش را از قلعه آویزان کرده بود و سربازی آن را گرفته بود و بالا می رفت. سرباز ولی زال نبود.
این که می گویید لابد همان ورژن غیر ایرانی است و طرف از جنگ برگشته و زال نیست .
"همه ی ما , امروز , آدمهای کوچک و غمگین و آرامی هستیم "
نتیجه این همه پیشرفت "علمی" این شده!
آه ! من که گفتم اینجا می تونیم همگی آه بکشیم !!!
مشکل اینجاست که از اون قسمت پیشرفت علمی هم نمیشه به راحتی گذشت .. این لازم و ملزوم , این خدا و خرما ...
می خواستم بنویسم عنوان وبلاگ تنها به این پست می خوره
دیدم در دسته قصه هاست و "اه"ی کشیدم
خلاصه آه !
سلام
چقدر همیشه دوست داشتم در خانه ای این چنینی نوشته هایت را بخوانم و چه خوب که حالا اینجا هم هستی.
اون وقتا من هم یک پنجره ی این چنینی در اتاقم - که دو پنجره داشت - داشتم . پنچره ی خوب من!
هنوزم هر وقت دلم تنگ می شه سری به خونه روبرو و پنجره ام می زنم و به این فکر می کنم که شاید اگر اون پنجره نبود، من هم یه آدم دیگه ای بودم.
lمرسی شهرزاد خوب که اینجائی . دلگرمم می کنی .
ما , امروز , آدمهای کوچک و غمگین و آرامی هستیم که به جای بالا رفتن از کمندهای بلند آرزو , روی صندلی , پشت پنجره های مجازی می نشینیم و سرنوشت عشقمان را به انگشتانمان می سپاریم تا بگویند " کلیک " .
آه...