گاهی خسته ام . خیلی خسته ام . گاهی انگار فقط می شود آه کشید و دیگر هیچ .
وقتی می بینم که آدمها برای اینکه حتی آه نکشند , برای اینکه فکر نکنند , برای اینکه واقعی نباشند به چه جیزهایی فکر می کنند , به چه چیزهایی فکر نمی کنند !
دنیای امروز جادوی عجیبی دارد .. به شکلی سحر آمیز مارا مجذوب می کند . خوبیهایی دارد که نمی توانیم و نمی خواهیم که از آن بگذریم اما انگار با تمام این خوبیها داریم به طرف سقوط می رویم و این تضاد بشدت ما را از هم می درد .. به جای اینکه به گوشه ی تاریک یک دیوار قدیمی فکر کنیم که گیاه عجیبی در آن روییده چشم می دوزیم به انعکاس شیشه های براق ساختمان های بلند .. به جای اینکه به پرنده ای نگاه کنیم یا اسبی را نوازش , چشم می دوزیم به خیره کنندگی اتومبیلها در خیابانهای شلوغ و براق .
با فیلم ها و سریال هایی زندگی می کنیم که به ما دیکته می شوند . به جای اینکه به رابطه ها ی زندگی های واقعی فکر کنیم برای آدمهای توی سریالها نگران می مانیم و به روابط آنها فکر می کنیم . برای همین زندگی را حرام می کنیم .. به آنچه که می توانیم تغییرش دهیم فکر نمی کنیم و وقت خود را می گذاریم برای فرار از خود واقعی همگی مان . خسته ام .
به هزار و یک چیز فکر می کنیم و تسلیم می شویم . به حرفی که دلمان در بیخ گوش روحمان زمزمه می کند فکر نمی کنیم .
عکس را خیلی دوست دارم.
نوشتار هم که حتما نرم را می دانی.
چه خوب که عکس را هم دوست داری . مرسی .
اصلاحیه:نظرم
من در زندگیم یک کار خیلی خوبی کرده ام. به طور مطلق. مطلق. مطلق. مطلق...... سریال نگاه نمی کنم. مگر چیزی مانندپوارو که در یک قسمت تمام شود. حتا اگر ببینم. یا بشنوم که در ابتدای شروع فیلم بگوید قسمت اول، آن را هم نگاه نمی کنم.
بافیش را چه کنم؟ گاهی از لوکیشن های دور و برم فرار می کنم ولی معمولن هستند. و نمی توانم چشمانم را ببندم. یکهو دیدید که مانند قلی که معمولن چشم بسته حرکت می کند، میافتم و یک جاییم می شکند.
ها؟
خیلی با شما موافقم اما اعتراف می کنم که نمی توانم چهارتا مطلق بگویم !
گاهی شاید اگر دست و پایمان هم بشکند بهتر است تا ببینیم و دلمان بشکند.
درود
چه خوبه که اینجا رو پیدا کردم...
کلی جمله های ناب:
"وقتی می بینم که آدمها برای اینکه حتی آه نکشند , برای اینکه فکر نکنند , برای اینکه واقعی نباشند به چه جیزهایی فکر می کنند , به چه چیزهایی فکر نمی کنند ! "
"به هزار و یک چیز فکر می کنیم و تسلیم می شویم . به حرفی که دلمان در بیخ گوش روحمان زمزمه می کند فکر نمی کنیم "
"گاهی شاید اگر دست و پایمان هم بشکند بهتر است تا ببینیم و دلمان بشکند."
نتونستم کامنت نذارم... یکی از عادتهای بدم اینه که جایی که به فکر وامیداره منو... فقط میخونمش و کامنت نمیذارم... صاحب نوشته شاید ازم برنجه... اما شما بزرگواری کنید و نرنجید!
سلام فلورا جان . خوشحالم که اینجا می بینمت . هر وقت دوست داشتی بیا . هر وقت هم دلت خواست کامنت بذار یا نذار . اصلا قرار نیست از این چیزها برنجم . مرسی . خوب باشی .
زندگی من خلاصه می شه در شب و شراب و شعر و کوه و تنهایی نه سریالی نه کسی نه زمانی . . . خسته ام
با داشته ها تنهاییم و خسته ایم بدون آن هم هنوز خسته ایم .
I am sailing
home again cross the sea
I am sailing stormy waters
to be near you to be free
I am flying like a bird cross the sky
I am flying passing high clouds
to be with you to be free