کنار پیاده رو ایستاده بودند . نزدیک در فروشگاه . مرد قامتی متوسط داشت و صورتی عام . زن ریزه بود و خود را در چادری فقیرانه پوشانده بود . پیش از اینکه به فروشگاه وارد شوم مرد داشت مقدار بسیار اندکی اسکناس را با دقت می شمرد ...
به چشم من حتی شاید با خست .. زن انتظار می کشید حقش را شاید ... وارد فروشگاه شدم و این تصویر آنقدر آزارم داده بود که پشت پلکهایم جا مانده باشد .. وقتی از فروشگاه بیرون آمدم آنها هنوز آنجا بودند , مثل یک کابوس , مرد هنوز اسکناسهایی را می شمرد اینبار باز هم کم ارزشتر و زن هنوز به دست او چشم دوخته بود .... تصویر از پشت پلکهایم توی دلم آمد . حالت تهوع داشتم .
دل بهم خوردگیم از تمام مردها بود و بعد از تمام زن ها . از آدمها . لحظه ای فکر کردم دلم می خواهد یک حیوان باشم و نه یک انسان ... یادم آمد آنهایی را که خونسرد نگاه می کنند و سر به زیر نشخوار . یادم آمد آنهایی را که در سایه درختی لم میدهند و هم قبیله هایشان حیوانی دیگر را می آورند تا با هم بدرند . دل بهم خوردگی باز بیشتر شد .
به جیرجیرکها فکر کردم وقتی که پوست کهنه ی خود را جا می گذارند و دیگر نمی خوانند و میروند . دنیا پر شد از پوست های خالی جیرجیرک . این یکی هم درمانی برای حال بدم نبود .
یک درخت .. اما نه یک پالونیا که می خوابد . یک درخت پیر و بلند و صبور . بی انتظار . کمی خسته . خسته . خیلی خسته .
شک ندارم که هنوز دبستان هم نمی رفتم ... یعنی قبل از شش سالگی . این خاطره اونقدر واضح توی یکی از کشوهای مغزم بود که انگار هر روز با این کشو سر و کار دارم در حالی که تا این آهنگ رو نشنیده بودم فراموش شده بود ......... و چه غباری گرفته بود .
پوران شاپوری وقتی که هنوز جوون بود توی این فیلم بازی می کرد در نقش یک خواننده . نمی دونم چرا و چطور خیلی معروف شد......
روی پرده ی بزرگ سینما که با قد و قواره ی اون روزهای من بزرگتر هم بود یک برج ایفل نورانی دیدم و بعد خانمی که یک چیز پرپری صورتی سرخابی دور گردنش داشت _ چیزی که در هرجایی به جز این خاطره اگر ببینمش فرار می کنم ! _ یک میکروفن سیاه بزرگ توی دستش بود ... به چشمهای کودکانه ی من با آرایش زیادی که داشت خیلی زیبا بود . با حسی شدید و بسیار دوست داشتنی می خوند .
ترانه سرا و آهنگساز جهانبخش پازوکی
http://www.iransong.com/song/12870.htm