شعری که زندگیست
"ناهید عرجونی"
شاخه نباتم سلام
دلم می خواست حرفهایم را امشب جور دیگری گفته باشم
نیم ساعتی کاغذ سفید ماند جوهر خودنویس خشک شد و نامه نشد
خستگی تن بود و ناتوانی ذهن _ شاید بی ربط به کار روز نبود
اما احساس همچنان به کلمه ها حمله می کرد
راحت نبودم _ دلم می خواست بنویسم _ نه تکرار نه بیحال
اگر حافظ نبود منصرف می شدم
کدام کلام موجز و زیبا بهتر از حافظ می توانست گویای حالم باشد ؟
انگار حافظ هم دوره ای را چون هم اکنون من گذرانده است
یا من قرن ها پیش یکبار دیگر هم بوده ام
درد عشقی کشیده ام که مپرس
درد هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
سرخه ریکا
هشتم شهریور ماه 67
همیشه خوب - همیشه نو سلام
" خانم دالووی " از ویرجینیا وولف را می خوانم و سایه ی ماه ؟ استیونز را گوش می کنم
گمان نمیکنم کسی مرا بفهمد و اکنون حتی تو -
این چیزی نیست که مختص من باشد وقتهایی هست که آدم به گونه ایست که هیچکس شاید نمی فهمدش - مثل الان من .
آدم اینجور وقتهاست که تنهایی به مفهوم فلسفی اش را می فهمد
اگرچه شاید دهها - صدها - هزارها رشته ی منطقی - احساسی آدم را به دیگران وصل می کند اما لحظاتی هست که این بندها کافی نیستند
تا آدم تنهایی همیشگی موروثی اش را از یاد ببرد
شاید تنهایی همیشه هست ما فراموشش می کنیم
تعریف شدنی نیست توضیح دادنی نیست برای نشان دادنش باید اشاره کنم به
وقتهایی که تو هم - و دیگران هم - به تنهایی میرسی - به تنهایی میرسند -
حتی نمی توانم بفهمم بد است یا خوب است اما هست همینجاست
کمی گس و کمتر تلخ است و چه کسی هست که بصراحت بگوید گسی و تلخی , بد است ؟
آدمها دو جور نیستند بد - خوب نه آدمها جورواجورند
بد - خوب - گس - تلخ - بیرنگ و .....................
من الان اینجوریم کمی گس - کمتر از آن تلخ
فدای تو - سرخه ریکا
دوم شهریور ماه 67