آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

نه حتی آن درخت






 کنار پیاده رو ایستاده بودند . نزدیک در فروشگاه .  مرد قامتی متوسط داشت و صورتی عام . زن ریزه بود و خود را در چادری فقیرانه پوشانده بود .  پیش از اینکه به فروشگاه وارد شوم مرد داشت مقدار بسیار اندکی اسکناس را با دقت  می شمرد ...

به چشم من حتی شاید با خست .. زن انتظار می کشید حقش را شاید ...  وارد فروشگاه شدم و این تصویر آنقدر آزارم داده بود که پشت پلکهایم جا مانده باشد .. وقتی از فروشگاه بیرون آمدم  آنها هنوز آنجا بودند , مثل یک کابوس ,  مرد هنوز اسکناسهایی را می شمرد اینبار باز هم کم ارزشتر و زن هنوز به دست او چشم دوخته بود ....  تصویر از پشت پلکهایم توی دلم آمد  . حالت تهوع داشتم .  


دل بهم خوردگیم از تمام مردها بود و بعد از تمام زن ها .  از آدمها . لحظه ای فکر کردم دلم می خواهد یک حیوان باشم و نه یک انسان ... یادم آمد آنهایی را که خونسرد نگاه می کنند و سر به زیر نشخوار .  یادم آمد آنهایی را که در سایه درختی لم میدهند و هم قبیله هایشان حیوانی دیگر را می آورند تا با هم بدرند .   دل بهم خوردگی باز بیشتر شد .



به جیرجیرکها فکر کردم وقتی که پوست کهنه ی خود را جا می گذارند و دیگر نمی خوانند و  میروند . دنیا پر شد از پوست های خالی جیرجیرک .  این یکی هم درمانی برای حال بدم نبود .


یک درخت .. اما نه یک پالونیا که می خوابد .  یک درخت پیر و بلند و صبور .  بی انتظار . کمی خسته .  خسته . خیلی خسته .



نظرات 6 + ارسال نظر
شهرزاد سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:11 ق.ظ

نمی دانم این چه حسی است یا چه رسمی است که انگار هر چه بیشتر می گذرد هر چه دنیا روزهای زیادتری را تجربه می کند، انگار از وزن دوستی ها، مهربانی ها و از همه بدتر انسانیت ها کمتر می شود یا حداقل من این طور حس می کنم.
این که فریدون مشیری در اشکی در گذرگاه تاریخ می گه آدمیت از همون ابتدای تاریخ جان به جان آفرین تسلیم کرده بود یک حرفی است برای خودش ولی در این برش زمانی که ما زندگی می کنیم - و از کمی قبل و بعدش هم تا حدی خبر داریم- من فکر می کنم نسبت به گذشته بیشتر از این کابوس ها می بینیم منتها نه در خواب که همین جا جلوی چشممان شاید این به خاطر گستردگی و تنوع رسانه ها و کانالهای گوناگون دریافت اطلاعات باشد، شاید هم واقعا روبه روز همه چیز مصنوعی تر و غیرواقعی تر می شه از رنگ گل سرخ گرفته تا بوی خوش انسانیت!
هر چند اینجا در یادداشت قشنگ تو، پولی هی شمرده می شود و این شمردنها ارزشش کمتر و کمتر می شود ولی در واقع چیزهایی هست بیشتر از ارزش مادی پول که با این هر بار شمردن ها و تکرار و تکرار آن در طول زمان ارزشش کم و کمتر می شود تا جایی که هیچ چیز جز نگاه خیره این دو و عادت به تکرار این شمردن ها و خیره شدن ها باقی نمی ماند و کاش اصلن صحنه همین جا کات می شد تمام می شد کاش مرد هی می شمرد و زن هی به دستش خیره می ماند. کاش پشت صحنه این تصویر دل آزار همین بود، فقر نبود، کودکان خسته و پابرهنه نبودند، جهان گرسنه نبود، بیکاری و دزدی و دروغ و تجاوز و کودک آزاری و .... نبود که بگویند آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست که بگویند عالمی دیگر بباید ساخت از نو آدمی.... ولی من هنوز خوش بینم، هنوز هم مهربانی هست، دوستی هست، هنوز هم می توانی حداقل به اندازه ردپا و چشم انداز هر روزه ات دل کسی را خوش کنی، باری از دوش کسی به زمین بگذاری، هنوز می توانی تنها به اندازه یک نفر، حداقل به اندازه خودت، حق بودنت را به دنیا ادا کنی....

دوست دارم یک جواب مفصل در ایمیل برایت بنویسم شهرزاد عزیزم .
مرسی که آمدی .

محسن سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:11 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com/

چقدر این متن قشنگ بود. و من چقدر اونو دوست داشتم. میدونی عین یک فیلم دیدمش. لحظه به لحظه اش رو . ولی حیف من از درخت پالونیا چیزی نمی دانم. و حس آخر متن رو نگرفتم. ینی فهمدیم که بیداری ولی اگر میدونستم که پالونیا چطوری می خوابه شاید خیلی بهتر فیلم رو می فهمیدم. این سکانس رو نگرفتم.
بروم به دنبال درخت پالونیا بگردم.
راستی یه چیز دیگه. اگر حیوان بودی یک روزی حیوانات دیگری تو را می بردند زیر یک درخت و می خوردند.
البته همین حالا هم آدم ها تو را می خورند ولی خب. شاید این جور خوردن بهتر باشه. خوردن خوردنه. فرقی داره؟

چقدر خوب . راستش این حالت فیلم بودنش خیلی بهم حال داد . مرسی . ضمنا ماجرای درخت پالونیا رو قبلا نوشته بودم و اینجا لینک کردم مثلا !
خوردن خوردنه ؟ منم برای همین هیچکدوم از اینهارو راه خوبی ندیدم ....

محسن سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com/

http://after23.blogsky.com/1392/06/12/post-484/%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%9F-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D8%9F-%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%9F

توی یادداشتی که لینکشو گذاشتم هم اگه بدونی چقد پولامو شمردم و آخرشم هزار تومن کم آوردم. شاید اگه یک ماه پیش رفته بودم سراغش کم نمی آوردم.

الان یادم اومد که خوندمش .. باز هم خواهم خوند .مرسی .

محبوب دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:31 ق.ظ http://a-tree.blogsky.com

وای بانو وای بانو
من قلم نوشتن حال الانم رو ندارم
فقط میتونم بگم:
این متن چقدر آه داشت...
خیلی... خیلی ... خیلی خیلی خیلی ...

آره عزیز . این روزهای من همینطوره ...

محبوبه یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ب.ظ http://a-tree.blogsky.com

درووووووووووووووووود بانو
تو چشم من نیگا :)
یه عالمه آه دارم اما به جاش میخام لبخند بزنم تا روی غصه ها کم بشه
کاش کم میشد
غصه

نه محبوب جان مهربان . حتی در چاییز به این زیبایی هم نه غصه کم میشود و نه آه .

فرزانه دزفولی دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:17 ق.ظ http://www.farzanedezfooli.blogfa.com

مرسی عزیزم از مطلب قشنگت...و ممنون از حضور گرمت فرناز جان...

خوشحالم که اینجا میبینمت .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد