آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

سه سال پیش / سه



" ن ... "  فامیلی عجیبی بود . نمی توانستی از یاد ببریش . این جز این بود که این آدم هم بشدت فراموش نشدنی بود . یکی از چندین و چند حرام شده ی این روزگار . فکر می کردی  که چنین آدمی با این افکار و این رویا ها میان آنهمه درد و زخم و خون چه می کند . به نظر کمی عبوس می رسید گرچه بسیار مودب بود . هر بار که وارد اتاق من می شد ادب حیرت انگیزش توجه مرا جلب می کرد . همیشه چشمهای تشنه اش روی کتابخانه ی کوچکی می دوید که من روی میز سمت چپ برای خود برپا کرده بودم . کم کم شروع به صحبت کرد .. با هم از آنچه من اینجا توی اتاق و او بیرون پشت پیشخوان پرستاری می خواند حرف می زدیم . از ترجمه هایی که دوست داشتیم یا نداشتیم و از نویسندگان محبوب .  پسری داشت که از آن که من داشتم کوچکتر بود . گاهی هم گفتگوهایمان به آنها می رسید .   یک غروب زنی که نمی شناختم به دیدارم آمد و بعد فهمیدم خانم ن .... است . 

گفتگوهای او با سرخه ریکا اما کم کم بسیار طولانی می شد .  گاهی به نظر می آمد که با او بیش از من حرف برای گفتن دارد .  حتی کار به قرار برای دیدارهای آینده کشید و گفتار از اینکه این رابطه به راحتی می تواند پایدار بماند با اینهمه علائق مشترک .. اما نمی دانم کجای این روزمرگی ها بلعیده شده ایم که چنین از هم بی خبریم تا هنوز ... 

افسوس های عجیبی داشت برای زندگی .. همیشه حس می کرد حقش را بشدت خورده اند شاید هم راست می گفت .. فکر می کرد حقش این نیست که درگیر لقمه ی نان باشد و به قول همه ی ماها که به شاملو عشق می ورزیم غم نان داشته باشد .  گاهی که می دید قصه های کوتاه را  ترجمه نشده می خوانم هیجان زده می شد و برای من می گفت از آرزوهایش که یکی هم همین ترجمه بوده و زندگی ظالم این فرصت را به او نداده ..

یکی از کتابهایی که برایم آورد و خواندم و ساعتهای بسیار خوب و زیادی را از آن حرف زدیم

 آزادی و خیانت به آزادی است   رگهای ورم کرده و بیمارم که هنوز روزها و روزها می باید سوراخ سوراخ می شدند به شکل عجیبی از او فرمان می بردند درست وقتی که عصیان آنها مرا به آتش می کشید . بسیار به یادش هستم .   از یاد گفتم ,  آقای م....  یک مذهبی دو آتشه و یک مرد بسیار از خود گذشته بود .

قلب جغد پیر شکست



  • جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن آدمها و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
    روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. 
    قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
    سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
    جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
    خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
    جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست  ...

              عرفان نظر آهاری 


              با تشکر از ترمه     


سه سال پیش/ دو




خانم ا.... یک پرستار بسیار با تجربه و یک زن بسیار جدی بود . مجرد بود اما سن کمی نداشت . متعلق به نسلی بود که روزبروز بیشتر از دستشان می دهیم . نسلی که مسئولیت برایشان مثل نفس کشیدن جدی ا ست  .  نسلی که حتی اگر خوش رفتار نیستند  یا خوش سخن اما بشدت آرامش بخش هستند و می توانی به آنها تکیه کنی . می توانی حرفهایشان را باور کنی . وقتی که کم کم به من نزدیک شد و وقتی که کم کم به من درونش را نشان داد دیدم  که چه قلب نرم و شفافی دارد . 

هنوز با من جدی و تا حدی سرد بود روزی که درختها را به او نشان دادم و گفتم :  وقتی آمدم اینها هنوز برگ داشتند ..  بعد پاییز شد .  حالا لخت و خالی هستند .  فکر می کنی وقتی شروع کنند به دادن برگهای تازه من از اینجا خواهم رفت ؟  در سکوت به درختها نگاه کرد . بعد به سرمی که با رگهای من تنظیم کرده بود زل زد .  سکوت کرد و از اتاق بیرون رفت . 

حدود یک ماه بعد در اولین  روز دی اولین کاری که با شروع شیفت  کاریش انجام داد این بود که با مهر و لبخند وارد اتاق من شد و ضمن اینکه مثل هر روز  سوزن سرنگ را توی رگ من فرو کرده بود تا خون را برای آزمایش هر روزه و همیشگی بیرون بکشد به من گفت :

 " دیشب در سر سفره شب یلدا وقتی که با مادرم نشسته بودیم بیاد تو بودم . برایت فال حافظ گرفتم و دعا کردم .  به خاطر آنچه که از این درخت ها گفته ای گریه کرده ام !  دیشب هم باز بیادم آمد و گریه کردم ....  "

حسی که داشتم بشدت زنده و بیدار است هنوز . در چنین روزهایی هیچ چیزی بیش از این امیدبخش نیست که بدانی بیادت هستند .  اینکه بدانی در میان آدمها و در دل خانه ها هنوز زنده ای و زندگی تو در سرم ها و خون ها و دردها خلاصه نشده است . شنیدن این جمله ها از کسی که البته میدانستم چقدر خوش قلب است  بسیار تاثیرگذار بود . دیدن اینکه چقدر این احساسات 

غلظت داشته اند و حالا که سر می روند ..

نگاه من به پرستارها در این دوره تغییر کرد . مردها هم پرستاران با توجه و بسیار مهربانی هستند . احساس دوستی که آنها با من و من با آنها در آن دوره داشتم به اندازه ی حسرت برانگیزی خالی از جنسیت بود .  آقای ن... را از یاد نخواهم برد .

.

...

...

...


سه سال پیش / یک



سه سال گذشته بود .  عجیب بود که خیابان هنوز همان حس را داشت . همان بو را می داد .  عجیبتر اینکه بیاد نمی آوردم که در آن روزها با آن پنجره های بسته و آن اتاق قرنطینه حسی از بوی پاییز در خیابان با من بوده باشد .  هرچه بود بوی بیمارستان بود .  با این حال خیسی خوشایند کف خیابان و یاد پاییزی در گذر,  انگار درون مرا مثل چنگکی که برگهای پاییزی را از باغچه بیرون می کشدکاوید و یادها را بیرون کشید .  به سادگی و با سرعت از عرض خیابان می گذشتم . پر بودم از زندگی و نشاطی که پاییزها دارم .  همان خیابان و همه ی این حس ها و تمام آن روزها توی رگهایم شروع به راه رفتن کرد .  اتاق من در طبقه ی سوم بود . در بخش مردان !  دکتر تشخیص داده بود که این اتاق در این بخش مناسبترین برای من است ..  به زودی دیگر حتی یک تار مو نداشتم و این نشانه ی خوبی بود .مجبور نبودم  سرم را بپوشانم .  حضور من در آن بخش خیلی زودتر از آنچه که فکر می کردم عادی شد .  زنی که نه مو داشت و نه حجاب . روی در اتاقم تابلوی قرمز رنگی بود با نوشته ی ملاقات ممنوع .  اتاق دو تخت داشت که یکی از آنها نود درصد مواقع خالی بود و آن یکی ماهها در اشغال من !  پنجره ای دو جداره بین من بود و بالکنی کوچک . بالکنی رو به خیابان . خیابانی که سالهاست همان بو را می دهد و کف آن در پاییز خیس است . 

وقتی که روی تخت می نشستم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم . دو درخت چنار را می دیدم که بشدت به آنها دل بسته بودم . همین چند روز پیش به دیدنشان رفتم . دیدار آنها از کنارشان توی خیابان هیچ شباهتی  به دیدار شاخه هایشان وقتی که در طبقه ی سوم بودم نداشت .

روی تخت می نشستم و ساعتها و ساعتها و بعد ماهها و فصلها به این دو چنار خیره می شدم .  اولین بار که با آنها دوستی کردم  پاییز بود . بشدت دلتنگ بودم و هنوز باور نکرده بودم که چقدر روزها و شبهای عجیب و بی انتهایی را روی همان تخت خواهم گذراند . تک تک برگهاشان را می شناختم و به تاب خوردنشان روی شاخه ها خیره می شدم .  می دانستم که به زودی لخت و بی پروا جلوی نگاه من خواهند ایستاد . فکر می کردم وقتی که هیچ برگی نداشته باشند من این اتاق را ترک خواهم کرد . اما این هنوز ابتدای راه بود .    به خانم ا... فکر می کنم . 

...

...

...