50 - 60 سال پیش وقتی نویسندگانی باهوش و پیشرو رمان هائی متفاوت مثل میرا یا بعدتر یونی کامپ و نهایتا بسیاری از اینها را می نوشتند تصویری از آینده داشتند که بی شباهت به امروز ما نیست و این همیشه برای من احساس دوگانه ای آورده است ... از طرفی تعجب توام با شعف و نوعی از غبطه به حال ان نویسندگان و هوش و آینده نگری آنها .. از طرفی هم وحشت ... وحشت از اینکه اگر قرار است باور کنیم که آنها راست گفته اند پس همه ی تصویرهای سردی و تنهائی هم که آنها ترسیم کرده اند را خواهیم دید ؟
تنها چیزی که تورا از رسیدن به رویاهایت باز می دارد چشم پوشی از آنهاست .
" ریچارد باخ "
به تضاد ها خیلی فکر می کنم . در واقع باید بگویم که به تضادها خیلی نگاه می کنم . انگار دائم و همیشه تضاد ها با ما هستند . سیاه ها و سفید ها .. خوب ها و بدها .. انگار همه چیز در دنیا سکه ای است با دو رو . گاهی هم سکه ای است که روی لبه ایستاده و می غلطد و میرود و میرود .. و انتظار ... کدام رو خواهد نشست .
یکی از این سکه ها رویاهای ماست وقتی که میرود و میرود و دور می شود و وقتی که می نشیند اما با کدام رو .. رویاهای ما تا وقتی که از آنها دوریم و تا وقتی که در دل هستند شیرین و دوست داشتنی اند .. خواستنی هستند به اندازه ای که یک رویا باید باشد . هر قدمی که به طرف آن برمیداریم قدمیست به سوی روی ناخوب آن سکه .. وقتی به آن می رسیم دیگر رویا نیست هرچه هست دیگر رویا نیست دیگر شیرین و خواستنی نیست .
گاهی هم از رویایمان چشم می پوشیم از ترس نرسیدن و از ترس رسیدن هم . چشمانمان را می بندیم به روی همه ی آن تصویرهای زیبایی که در دل داشته ایم . چشممان را می بندیم و آه می کشیم و می نشینیم به تماشای سکه ای که روی لبه ی براق خود میرود و میرود . می غلطد و دور می شود . ما اینجا نشسته ایم با وحشتی متضاد . وحشت از داشتن و وحشت از نداشتن رویا .
هنگامی که مهر شما را فرا می خواند , از پی اش بروید,
اگرچه راهش دشوار و ناهموار است ..
و چون بال هایش شما را در بر می گیرد , وا بدهید ,
اگر چه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند .
و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید ,
اگر چه صدایش رویاهای شما را بر هم می زند , چنان که باد شمال باغ را ویران می کند .
زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد , شما را مصلوب می کند .
همچنان که می پروراند , هرس می کند ..
همچنان که از قامت شما بالا می رود و نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند ,
به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آن ها را تکان می دهد .
شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد , شما را می کوبد تا برهنه کند ..
شما را می بیزد تا از خس جدا سازد . شما را می ساید تا سفید کند .
شما را می ورزد تا نرم شوید و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد
تا نان مقدس شوید برخوان مقدس خداوند
همه ی این کارها را مهر با شما می کند تا رازهای دل خود را بدانید
و با این دانش به پاره ای از دل مبدل شوید .
اما اگر از روی ترس فقط در پی آرام مهر و لذت مهر باشید ,
پس آنگاه بهتر آن است که تن برهنه ی خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید ,
و به آن جهان بی فصلی بروید که در آن می خندید ,
اما نه خنده ی تمام را , و می گریید , اما نه تمام اشک را .
مهر چیزی نمی دهد مگر خود را و چیزی نمی گیرد مگر از خود
مهر تصرف نمی کند و به تصرف درنمی آید زیرا که مهر بر پایه ی مهر پایدار است .
...
...
جبران خلیل جبران
الو ! گوش می کنی ؟
پنجره ها بی اراده ی من باز می شوند
و هر چند لحظه , اندوه تازه ای از را ه می رسد
من خسته ام و هدفون پسرم را کش می روم
و خودم را در سی دی قشنگ " باغ مخفی " تو غرق می کنم
من خسته ام و خودم را به خواب می زنم
درها بی اراده ی من باز می شوند
و باد در آستین لباس های تازه ی اندوه
دلقک پیری ست .
عجیب نیست ؟
من خسته نیستم اما
همیشه لباسهایم را در باغ مخفی تو فراموش می کنم .
گاهی خسته ام . خیلی خسته ام . گاهی انگار فقط می شود آه کشید و دیگر هیچ .
وقتی می بینم که آدمها برای اینکه حتی آه نکشند , برای اینکه فکر نکنند , برای اینکه واقعی نباشند به چه جیزهایی فکر می کنند , به چه چیزهایی فکر نمی کنند !
دنیای امروز جادوی عجیبی دارد .. به شکلی سحر آمیز مارا مجذوب می کند . خوبیهایی دارد که نمی توانیم و نمی خواهیم که از آن بگذریم اما انگار با تمام این خوبیها داریم به طرف سقوط می رویم و این تضاد بشدت ما را از هم می درد .. به جای اینکه به گوشه ی تاریک یک دیوار قدیمی فکر کنیم که گیاه عجیبی در آن روییده چشم می دوزیم به انعکاس شیشه های براق ساختمان های بلند .. به جای اینکه به پرنده ای نگاه کنیم یا اسبی را نوازش , چشم می دوزیم به خیره کنندگی اتومبیلها در خیابانهای شلوغ و براق .
با فیلم ها و سریال هایی زندگی می کنیم که به ما دیکته می شوند . به جای اینکه به رابطه ها ی زندگی های واقعی فکر کنیم برای آدمهای توی سریالها نگران می مانیم و به روابط آنها فکر می کنیم . برای همین زندگی را حرام می کنیم .. به آنچه که می توانیم تغییرش دهیم فکر نمی کنیم و وقت خود را می گذاریم برای فرار از خود واقعی همگی مان . خسته ام .
به هزار و یک چیز فکر می کنیم و تسلیم می شویم . به حرفی که دلمان در بیخ گوش روحمان زمزمه می کند فکر نمی کنیم .