آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

رگهای نقره ای



50 - 60 سال پیش وقتی نویسندگانی باهوش و پیشرو رمان هائی متفاوت مثل میرا یا بعدتر یونی کامپ و نهایتا بسیاری از اینها را می نوشتند تصویری از آینده داشتند که بی شباهت به امروز ما نیست و این همیشه برای من احساس دوگانه ای آورده است ... از طرفی تعجب توام با شعف و نوعی از غبطه به حال ان نویسندگان و هوش و آینده نگری آنها .. از طرفی هم وحشت ... وحشت از اینکه اگر قرار است باور کنیم که آنها راست گفته اند پس همه ی تصویرهای سردی و تنهائی هم که آنها ترسیم کرده اند را خواهیم دید ؟ 


اما این روزها فکر دیگری در سر دارم فکر می کنم نویسندگان آن سالها هرچند باهوش بوده اند اما نگاهشان به جهان بسته به آنچه که آنروزها رایج بوده جور دیگری بوده است . آنها تصور می کردند برای برده داری جسمی و ذهنی مدرن انسانها نیاز به جنگ و خونریزی و یا مقاومت و درگیری هست ... آنها فکر می کردند اولین نسل برده ها خواهند جنگید و بعد لابد از ابرکامپیوترها شکست خواهند خورد . اما مقاومتی را که آنها تصور می کردند و به انسان حاضر نسبت می دادند در دنیای امروز بی معناست . این دنیا دنیای زورگوئی نیست دنیای فریب است . ابرکامپیوترها قرار نیست انسان های ماشینی بسازند و به انسان حمله کنند . انسان امروز روز به روز بیشتر و بیشتر به دنیای مجازی ساخته ی خود دل می بندد و این دلبستگی به اعتیادی تبدیل شده شاید خطرناکترین اعتیاد . من به راحتی و به نزدیکی بیاد می آورم روزهای اولیه ی فیس بوک را وقتی که تعداد بسیار کمی از آدمها را می شناختم که در آن عضو هستند و شاید اگر هر کس هفته ای یک بار سری به آن میزد کافی بود . فیس بوک جلوی چشم ها ی حیرت زده ی من بزرگ و بزرگتر شد و وقتی که هنوز ترسناک نشده بود من از آن دل کندم و ناراضی هم نیستم . در هات میل پیامی دریافت کردم که به شکلی ظاهرا جذاب مرا با فیس بوک / یو تیوب / گوگل و خیلی های دیگر وصل می کرد . تصویری به ذهنم آمد عجیب و هذیان آلود . انگار تمام آدمهای دنیا را دیدم وقتی که پشت میزهائی از شیشه نشسته اند با انگشتانی به روی کی بردهای شیشه ای و چشم هائی به روی ال سی دی هائی عجیب ... همه ی این آدم ها در تمام کره ی زمین با خطوطی نورانی و نقره ای به هم وصل شده اند و چشم هایشان مبهوت و گیج است . این زنجیرهای مجازی آدم ها را به هم متصل کرده . این آدم ها به میل خود قربانی شده اند . به میل خود برده گی را انتخاب کرده اند و به میل خود به جای راه رفتن زیر درختهای خیس و واقعی و یا شهرهای شلوغ روی صندلی خود نشسته اند و به تصاویر ثابت و متحرک رویروی خود خیره شده اند . این آدمها روی مونیتورها لبخند به لب دارند لبخندی ترسناک و آدمهای روی صندلی ها مبهوت و مات و بدون لبخندهای واقعی نشسته اند . این تصویر مثل یک کابوس در مغز من نقش بست اما انگار هرچه سعی کنم نخواهم توانست آنرا با دوربین ثبت کنم و بی تردید نخواهم توانست آنرا بکشم اما بارها و بارها و همیشه خواهم توانست این تصویر را توی مغزم نگه دارم و بیاد بیاورم که جهان مثل یک آی سی ریز و مرموز است و روی آن پر است از اسرار براق و نقره ای با خطوطی بسیار ظریف و مینیاتوری .
شبکه ای پیچیده و ظریف مثل رگهای انسان .



چشم پوشی از رویا



تنها چیزی  که تورا از رسیدن به رویاهایت باز می دارد چشم پوشی از آنهاست . 

 " ریچارد باخ "



به تضاد ها خیلی فکر می کنم .  در واقع باید بگویم که به تضادها خیلی نگاه می کنم .  انگار دائم و همیشه تضاد ها با ما هستند .  سیاه ها و سفید ها .. خوب ها و بدها ..  انگار همه چیز در دنیا سکه ای است با دو رو .  گاهی هم سکه ای است که روی لبه ایستاده و می غلطد  و میرود و میرود ..  و انتظار ...  کدام رو خواهد نشست .

یکی از این سکه ها رویاهای ماست وقتی که میرود و میرود و دور می شود  و وقتی که می نشیند اما با کدام رو ..  رویاهای ما تا وقتی که از آنها دوریم و تا وقتی که در دل هستند شیرین و دوست داشتنی اند .. خواستنی هستند به اندازه ای که یک رویا باید باشد .  هر قدمی که به طرف آن برمیداریم قدمیست به سوی روی ناخوب آن سکه ..  وقتی به آن می رسیم دیگر رویا نیست هرچه هست دیگر رویا نیست دیگر شیرین و خواستنی نیست .  

گاهی هم از رویایمان چشم می پوشیم از  ترس نرسیدن و از ترس رسیدن هم .  چشمانمان را می بندیم به روی همه ی آن تصویرهای زیبایی که در دل داشته ایم .  چشممان را می بندیم و آه می کشیم و می نشینیم به تماشای سکه ای که روی لبه ی براق خود میرود و میرود . می غلطد و دور می شود . ما اینجا نشسته ایم با وحشتی متضاد .  وحشت از داشتن و وحشت از نداشتن رویا .

مهر



هنگامی که مهر شما را فرا می خواند , از پی اش بروید,

اگرچه راهش دشوار و ناهموار است ..

و چون بال هایش شما را در بر می گیرد , وا بدهید ,

اگر چه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند .

و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید ,

اگر چه صدایش رویاهای شما را بر هم می زند , چنان که باد شمال باغ را ویران می کند .

زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد , شما را مصلوب می کند .

همچنان که می پروراند  ,  هرس می کند ..

همچنان که از قامت شما بالا می رود و نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند ,

به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آن ها را تکان می دهد .

شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد , شما را می کوبد تا برهنه کند ..

شما را می بیزد تا از خس جدا سازد . شما را می ساید تا سفید کند .

شما را می ورزد تا نرم شوید و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد 

تا نان مقدس شوید برخوان مقدس خداوند 

همه ی این کارها را مهر با شما می کند تا رازهای دل خود را بدانید 

و با این دانش به پاره ای از دل مبدل شوید .

اما اگر از روی ترس فقط در پی آرام مهر و لذت مهر باشید ,

پس آنگاه بهتر آن است که تن برهنه ی خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید ,

و به آن جهان بی فصلی بروید که در آن می خندید ,

اما نه خنده ی تمام را , و می گریید ,  اما نه تمام اشک را .

مهر چیزی نمی دهد مگر خود را و چیزی نمی گیرد مگر از خود 

مهر تصرف نمی کند و به تصرف درنمی آید زیرا که مهر بر پایه ی مهر پایدار است .

...

...


جبران خلیل جبران 




باغ مخفی


الو ! گوش می کنی ؟

پنجره ها بی اراده ی من باز می شوند 

و هر چند لحظه , اندوه تازه ای از را ه می رسد 


من خسته ام   و هدفون پسرم را کش می روم 

و خودم را    در سی دی قشنگ " باغ مخفی "  تو غرق می کنم 

من خسته ام و خودم را به خواب می زنم 


درها   بی اراده ی من باز می شوند 

و باد در آستین لباس های تازه ی اندوه 

دلقک پیری ست .


عجیب نیست ؟

من خسته نیستم اما 

همیشه لباسهایم را   در باغ مخفی تو فراموش می کنم .


رویا زرین 


صدای درختان بمبو


آدمها/ خواسته ها




گاهی خسته ام . خیلی خسته ام .  گاهی انگار فقط می شود آه کشید و دیگر هیچ .

وقتی می بینم که آدمها برای اینکه حتی آه نکشند ,  برای اینکه فکر نکنند , برای اینکه واقعی نباشند به چه جیزهایی فکر می کنند ,  به چه چیزهایی فکر نمی کنند !  

دنیای امروز جادوی عجیبی دارد .. به شکلی سحر آمیز مارا مجذوب می کند . خوبیهایی دارد که نمی توانیم و نمی خواهیم که از آن بگذریم اما انگار با تمام این خوبیها داریم به طرف سقوط می رویم و این تضاد بشدت ما را از هم می درد .. به جای اینکه به گوشه ی تاریک یک دیوار قدیمی فکر کنیم که گیاه عجیبی در آن روییده چشم می دوزیم به انعکاس شیشه های براق ساختمان های بلند .. به جای اینکه به پرنده ای نگاه کنیم یا اسبی را نوازش ,  چشم می دوزیم به خیره کنندگی اتومبیلها در خیابانهای شلوغ و براق .

با فیلم ها و سریال هایی زندگی می کنیم که به ما دیکته می شوند . به جای اینکه به رابطه ها ی زندگی های واقعی فکر کنیم برای آدمهای توی سریالها نگران می مانیم و به روابط آنها فکر می کنیم . برای همین زندگی را حرام می کنیم .. به آنچه که می توانیم تغییرش دهیم فکر نمی کنیم و وقت خود را می گذاریم برای فرار از خود واقعی همگی مان .  خسته ام .

به هزار و یک چیز فکر می کنیم و تسلیم می شویم . به حرفی که دلمان در بیخ گوش روحمان زمزمه می کند فکر نمی کنیم .