آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آه هایی که می کشیم

من آه می کشم . تو آه می کشی . او آه می کشد

آدمها/ خواسته ها




گاهی خسته ام . خیلی خسته ام .  گاهی انگار فقط می شود آه کشید و دیگر هیچ .

وقتی می بینم که آدمها برای اینکه حتی آه نکشند ,  برای اینکه فکر نکنند , برای اینکه واقعی نباشند به چه جیزهایی فکر می کنند ,  به چه چیزهایی فکر نمی کنند !  

دنیای امروز جادوی عجیبی دارد .. به شکلی سحر آمیز مارا مجذوب می کند . خوبیهایی دارد که نمی توانیم و نمی خواهیم که از آن بگذریم اما انگار با تمام این خوبیها داریم به طرف سقوط می رویم و این تضاد بشدت ما را از هم می درد .. به جای اینکه به گوشه ی تاریک یک دیوار قدیمی فکر کنیم که گیاه عجیبی در آن روییده چشم می دوزیم به انعکاس شیشه های براق ساختمان های بلند .. به جای اینکه به پرنده ای نگاه کنیم یا اسبی را نوازش ,  چشم می دوزیم به خیره کنندگی اتومبیلها در خیابانهای شلوغ و براق .

با فیلم ها و سریال هایی زندگی می کنیم که به ما دیکته می شوند . به جای اینکه به رابطه ها ی زندگی های واقعی فکر کنیم برای آدمهای توی سریالها نگران می مانیم و به روابط آنها فکر می کنیم . برای همین زندگی را حرام می کنیم .. به آنچه که می توانیم تغییرش دهیم فکر نمی کنیم و وقت خود را می گذاریم برای فرار از خود واقعی همگی مان .  خسته ام .

به هزار و یک چیز فکر می کنیم و تسلیم می شویم . به حرفی که دلمان در بیخ گوش روحمان زمزمه می کند فکر نمی کنیم .  

نامه / فونتامارا



شب پنجشنبه 66/9/26


...  مهربانم سلام 

فونتامارای تلوزیونی را نگاه می کردم و بیاد تو بودم .

دستهایت را کم  داشتم .

ظاهرا کمتر از فونتامارای  سینمائی لت و پار شده اگرچه دوبله به دلخواه ایشان تغییر یافته است . این فونتامارائی ها نمی دانم چگونه اند  چرا من اینهمه خودم را به آنها نزدیک احساس می کنم ؟ شاید بخاطر سادگی کله شقی و مظلومیتشان   ظلم اگرچه در زبانهای مختلف شکلهای گوناگونی دارد اما ظلم ظلم است و انسان انسان است حتی اگر یکی ایتالیایی باشد و یکی آسیایی خاورمیانه ای .  در دنیایی که عموما آدمها همدیگر را رعایت نمی کنند و نیکی هایشان را از هم دریغ دارند مهربانی به حیوانات شاید غریب بنظر برسد اما همچنانکه میلان کوندرا نیز معتقد است نیکی حقیقی انسانها در رفتارشان با ضعیفترهایی چون حیوانات نشان داده می شود . چگونه می توان آدمهایی را فهمید که به نفع خودشان آدمهای دیگر را نشانه می روند ؟

... ...

نامه / رامین



 ساعت 12 به بعد 

شب سه شنبه 

66/9/24


مهربانم سلام 

امشب شب توست هشت نامه از تو داشته ام و لبریزم از خوبیهای تو 

دیشب اما شب رامین بود و من نمی توانستم به جای گوش دادن به نواری که او به من داده است به مقوله دیگری بپردازم . نوار آهنگهای یونانی است با صدای زنی به اسم لورکا .

شاید شنیده باشی .  به هر حال رامین کسی بوده است که نبودش مسئله ساده ای نیست 

و من نمی توانم به او فکر نکنم دلم می خواهد یکجائی ثبتش کنم بنویسمش و اگر عرضه اش را داشتم مرثیه ای بگویم و اگر هیچکدام نشد به کسی مثل تو بگویم که او را چقدر دوست داشته ام و او برادر من بوده است و دلم گرفته است از اینکه او دیگر نیست و ترجیح میدهم این اندوه را که انسانی است به همه و منجمله به تو منتقل کنم .  رامین بسیار ارزش داشته است به خاطر او می ارزد که فکر کنیم و غم مارا به بغض نزدیک کند اما باحترام او باحترام ایمانش نگرییم . بگذار او در آرامشی آنگونه ما را گریان نبیند اگرچه به او فکر می کنیم 

.....


راهروهای امن




فاجعه مدتی بود آغاز شده بود با این حال شاید هنوز به قدر کافی جدی گرفته نشده بود یا شاید هنوز خیلی ها باور نکرده بودند و فکر می کردند ماندگار نخواهد بود .. شاید مثل همیشه دستهائی پشت پرده ها مشغول بودند بی اینکه  آدمها بدانند ...هر چه بود فاجعه آمده بود و آرام آرام ماندگار می شد . پیش از شروع قطعی مدتی بود که احساس می شد راه های قبل دیگر جوابگو نیست .. بیمارستان ها جراحی ها درمان ها یکی یکی بی جواب و بی نتیجه می ماند و سینه های آدم ها  لبریز از اندوه لبریز از خشم و لبریز از نفرت پر و پر می شد و امیدی به خالی شدن نمی ماند .. این بیماری کم کم تبدیل شد به بخشی از موجودیت آدم ها طبیعی به نظر می رسید که بیشتر آدم ها با دردی یا زخمی عمیق در سینه زندگی کنند .. توانائی بخشش یا رهائی را نداشته باشند به آرامش نرسند لبخند بی اثر باشد و دیگر حتی آه کشیدن مفهوم قدیمی خود را از دست داشته باشد . مدت ها بود ساخت راهروهای امن در تمام شهر ها به پایان رسیده بود و به مردم و بخصوص بیماران توصیه شده بود که به آنجا نقل مکان کنند گرچه هنوز هیچ کس مجبور نبود و انتخاب امکان داشت . راهروهای امن فضاهای بسیار وسیعی بودند با نور و هوائی  مناسب برای زخم های سینه های مردم . آلودگی شهرها به آنجا راه نداشت هیچ نور یا هوائی از بیرون به آن وارد نمی شد . رنج کشیده ها و بیمارها در آنجا کمتر احساس درد داشتند گرچه دیگر امیدی به بهبودی برای انسان حتی در آنجا وجود نداشت .هیچ نشانی از دنیای واقعی در آنجا  دیده نمیشد درخت آب آسمان مهتاب صدای دریا و باد و رود صدای پرندگان صبح زود ... اینها فقط خاطراتی بود در ذهن بیمار راهروهائی با نام امن و البته این کلمه ی امن هم مثل خیلی چیزهای دیگر مفهوم جدیدی داشت . امنیت را چطور معنی می کنیم ؟سلامتی آیا بخشی از آن است ؟ اگر در جائی جنگ و کشتار نیست یعنی امن است ؟ بیماری چطور ؟ نبود بیماری یعنی امنیت ؟ اگر انسان ها در شهرهای دودزده با بدن های ناتوان زندگی کنند و درد بکشند در امنیت نیستند ؟ آن ها را به جعبه هائی با هوای سالم با نوری یکنواخت با هوائی همیشه ثابت بدون خورشید بدون رنگین کمان و آسمان بدون رود و قایق و دریا و جنگل و پاییز منتقل می کنیم هوائی کاملا امن و سالم و آیا  حالا می توانیم بگوییم که آنها  امن هستند ؟ قلب هاشان درد نمی گیرد . نفس هاشان کافی و راحت است و همه چیز امن به نظر می آید اما آیا واقعا احساس امنیت وجود دارد ؟ این چیزی بود که هنوز هیچ کس جواب درستی برای آن نیافته بود شاید به دلیل بود که با وجودیکه بحران جدی شده بود هنوز آدم ها را مجبور نکرده بودند که به راهروهای امن منتقل کنند . این امکانی بود که علم جدید در اختیار آدم ها قرار داد چیزی بود که دائم در مورد آن  گفتگو می شد . فیلم های آن راهروها در همه جا نمایش داده می شد و خیلی ها خیلی زود تصمیم گرفته بودند که وارد آن  شوند شاید تحمل  درد  سینه ها برایشان سخت تر از بقیه بود یا شاید وابستگی هاشان به زندگی معمولی کمتر بود . شاید از گروه آدم هائی بودند که می توانند از کنار درخت ها رد بشوند بی اینکه احساساتی شوند . شاید از آدم هائی بودند که می توانند بشنوند در آسمان رنگین کمان هست و دنبالش نگردند .. شاید هم بقدر کافی  واقع بین بودند که می دانستند دیر یا زود تمام زندگی چیزی جز راهروهای امن نخواهد بود و می رفتند که خوب تمرین کنند و شاگرد اول باشند  !   اما خیلی ها هم بودند با زخم هائی دردناک در سینه ها با دردهای بزرگ بی علاج با اندوه هائی که هنوز بشدت انسانی بود .. نفس هائی که گاه نمی آمد  و بی تابی و بی قراری و اندوه و اشکی که حتی اگر یک قطره می ریخت روی گونه سیلابی از خفقان بود در سینه ...با این حال انسان بودند . زن بودند . مرد بودند و سایه نبودند سن و سال مشخصی داشتند گذشته داشتند گرچه آینده نه . حتی به شکلی باورنکردنی آرزو ایمان امید و باور داشتند . در سینه های دردناکشان عشق میتپید عشق عشق عشق ... درد می کشیدند اما عشق میورزیدند اشک می ریختند اما عاشق بودند درد می کشیدند اما از عشق نمی گذشتند و این ها بودند که هنوز میلی به انتخاب راهروهای امن نداشتند و با همه ی دردها و بی نفسی ها و زخم های سینه ها به راهروهای امن هنوز با دیده ی تردید نگاه می کردند . هنوز نمی توانستند از آسمانی که گفته می شد به زودی  حتی رنگ خود را از دست خواهد داد از درختانی که گاهی بشدت دیده می شد که چقدر بیمارند .. از آب هائی که آلودگی آن دیگر از هیچ چشمی پنهان نبود و از طبیعتی که فصل را فراموش کرده بود و دستخوش هزاران بی قراری عجیب می شد بگذرند و خود را در راهروهای امن زندانی کنند .. این ها بودند که امنیتی را در آن راهروها باور نداشتند گرچه تمام مدت نا امیدانه به این دنیای واقعی هم چشم دوخته بودند و می دانستند که همه چیز و همه چیز برباد رفته است و هیچ امیدی نیست .

+     +     +

می توانی ساعت ها اینجا بنشینی و به بخش کوچکی از این شهر خیالی چشم بدوزی .. راهروئی دراز و سفید را می بینم که انگار ساعت ها ادامه دارد . در انتهای آن درهائی با علائمی قرمز که نشانه ای از مانع هستند . عبوری غیر مجاز راهی بسته . نشانه ای از خطر . آدم ها با شکل ها و فرم هائی عجیب که بشدت مثل هم هستند می آیند ومی روند . جنسیت مفهومی ندارد . هر انسانی یک موجود عمودی غمگین است که لوله ای اسرارآمیز از درون او به بیرون آمده و این لوله به ظرفی کریه و عجیب وصل شده و همه ی این موجودات بی جنسیت وظیفه دارند این ظروف عجیب را با خود حمل کنند .. ظرف هائی گاهی لبریز از خون گاهی خونابه و چرک و گاهی آب اما انگار یک وظیفه ی مداوم و سنگین به دوش همه هست .. باید راه بروند و این ظروف کریه را حمل کنند . انگار به همه گفته شده است که این وظیفه ای است برای رسیدن به رهائی مثل  زندانیانی که به خاطر وظیفه و به تکرار باید کارهائی انجام دهند . این احساس وجود ندارد که این اعمال به سلامت آدم ها ارتباط دارد . اصلا انگار این جعبه  و راهرو فقط هست تا باشد برای عبور این انسان های تنها و بی شکل . بارها و بارها پر و خالی می شود از آدمهائی که نمی دانی تکرار گذشته اند یا به تازگی رسیده اند ؟ می توانی بنشینی و به این راهروی سفید بی انتها چشم بدوزی تا عبور آدم ها را بینی . بعد کم کم باور می کنی که انگار انسان چنین شکل و شمایلی داشته . انگار آدم ها همه با لو له ای بیرون آمده از بدن به دنیا آمده اند و این لوله تمام اندوه و نکبت و غم و خونابه های کریه را به ظرفی فرو می ریزد و تو موظفی که تا سالها راه بروی و این ظرف را با  دست چپ خود حمل کنی و حمل کنی و حمل کنی و این تمام تصویر تلخ و عجیبی است که از انسان باقی مانده است .

بیاد می آوری انسان را وقتی که جنسیت داشت وقتی که شکل داشت وقتی که هیچ لوله ای از او به بیرون راه نداشت و او آزاد بود تا راه های نرفته را برود تا راه روهای بی چراغ را هم تجربه کند . تا هوای واقعی  تنفس کند تا آفتاب را بیند و بوی هوا را بچشد ...

ساعت ها اینجا می نشینی و به این شهر خیالی چشم می دوزی وقتی که اگر آه بکشی درد و بی نفسی سینه ی زخمی تورا با خود خواهد برد تا مرگ .